حضور ۹ فیلمساز ایرانی به نمایندگی از ۷ کشور در چهل و سومین جشنواره بینالمللی فیلم ونکوور
ماریکا: چهل و سومین جشنواره بینالمللی فیلم ونکوور میزبان ۸ اثر سینمایی است که توسط ۹ فیلمساز ایرانی جلوی دوربین رفته است.
جشنواره بینالمللی فیلم ونکوور که از ۲۶ سپتامبر تا ۶ اکتبر ۲۰۲۴ برگزار میشود، بیش از ۱۵۰ اثر سینمایی بلند و کوتاه را به نمایش درخواهد آورد که از این تعداد ۸ اثر سینمایی بلند و کوتاه، مستند و انیمیشن متعلق به فیلمسازان ایرانی است.
«کیک محبوب من»، «دانه انجیر معابد»، «گوگوش- ساخته شده از آتش»، «خودکشی به سبک نیچه»، «کوچکترین قدرت»، «ژاکت»، «من، مریم، بچه ها و 26 نفر دیگر»، «راز دل» آثار سینمایی و مستندی هستند که در مهمترین رویداد سینمایی ونکوور روی پرده خواهند رفت.
مریم مقدم، بهتاش صناعیها، محمد رسول اُف، نیلوفر تقیزاده، اندی سرجهانی، پیام کردستانی، مازیار خاتم، فرشاد هاشمی و مریم تفکری کارگردانان ایرانی حاضر در جشنواره فیلم ونکوور هستند که به نمایندگی از کشورهای ایران، کانادا، بریتانیا، آلمان، فرانسه، ایتالیا و سوئد جدیدترین اثر خود را به نمایش درمیآورند.
آثار ایرانی در بخش Special Presentations
فیلم سینمایی «کیک محبوب من»، کارگردان: مریم مقدم، بهتاش صناعیها / ایران، فرانسه، سوئد و آلمان
درباره فیلم: بیوه ۷۰ سالهای به نام مهین مدتی است که به تنهایی در تهران زندگی میکند و زندگی انفرادی او بیشتر با ناهارهای گاهبهگاه با دوستان زن همراه است. به دنبال یکی از این گردهماییها، او تصمیم میگیرد که از روال روزمره خود خارج شده و با مردی ملاقات کند؛ تصمیمی که به یک تجربه فراموشنشدنی میانجامد.
«کیک محبوب من»، با لطافت و بدون اغراق، تأملی شیرین و طنزآمیز بر عشق، از دست دادن و تنهایی دارد و میگوید لحظات کوتاه و گذرای زندگی هم لذتبخش است.
فیلم سینمایی «دانه انجیر معابد»، کارگردان: محمد رسول اف / ایران، فرانسه و آلمان
درباره فیلم: فیلم محمد رسولاف که در جریان خیزش «زن، زندگی، آزادی» ساخته شده است، میثاق زارع را در نقش ایمان به تصویر میکشد؛ بازرس دولتی و تنها عضو مرد خانوادهاش. اسلحه کمری او گم شده است و فقط کسی از اعضای خانواده میتوانسته آن را برداشته باشد. با گذشت هر لحظه، ترس در میان زنان زندگیاش بیشتر میشود، اما هیچکدام اعتراف نمیکنند…
این فیلم به عنوان یک معمای پیچیده، پرترهای از شکاف خانوادگی، و یک عمل اعتراضی رادیکال پیروز میشود – فیلمی که رسولاف (کارگردان «شیطان وجود ندارد») را به تبعید فرستاده است.
آثار ایرانی در بخش Portraits
«گوگوش - ساخته شده از آتش»، به کارگردانی نیلوفر تقیزاده / آلمان
درباره فیلم: گوگوش طی دههها از آشوبهای سیاسی، آزار و اذیتهای دولتی، ۲۰ سال حبس خانگی، تبعید و بازگشتی موفق به دنیای حرفهای را پشت سر گذاشته است. او همچنان در دهه هفتاد زندگی خود روی صحنه حضور دارد و با صدای بلند از حقوق زنان و جوانان دفاع میکند.
فیلم نیلوفر تقیزاده شامل تصاویری آرشیوی، اجراهای نادر و مصاحبههایی با این ستاره کاریزماتیک است. این اثر پرترهای جذاب از کشوری پرتلاطم و پرمشکل را از دریچه زندگی زنی فوقالعاده به تصویر میکشد.
«کوچکترین قدرت»، به کارگردانی اندی سرجهانی / ایران
درباره فیلم: این مستند کوتاه انیمیشنی که به صورت مخفیانه در ایران و در اوج قیام زنان ضبط شده، داستان یک رزیدنت پزشکی را دنبال میکند که جان خود را به خطر میاندازد تا از دستگیری یک پزشک دیگر توسط پلیس مخفی کشور جلوگیری کند.
آثار ایرانی در بخش VIFF Short Forum
«خودکشی به سبک نیچه»، به کارگردانی پیام کردستانی / ایران
درباره فیلم: یک صاحب داروخانه تلاش می کند تا خودکشی تنها ماما در شهر را تا زمان زایمان همسر باردارش به تعویق بیندازد.
«ژاکت» به کارگردانی مازیار خاتم / کانادا
درباره فیلم: مرد جوانی پس از اصرار دوست دخترش که باید لباسهای کمدش را کم کند، از دور انداختن پلیور مورد علاقهاش پشیمان میشود.
آثار ایرانی در بخش Vanguard
«من، مریم، بچه ها و 26 نفر دیگر»، به کارگردانی فرشاد هاشمی/ ایران و آلمان
درباره فیلم: هنگامی که زنی تصمیم میگیرد خانهاش را برای فیلمبرداری اجاره دهد، آمادگی مواجهه با احساس شدید ورود به حریم شخصیاش توسط گروه فیلمسازی را ندارد اما با پیشرفت تولید، واقعیت و خیال در هم میآمیزند و او خود را غرق در کار و همنشینی با اعضای گروه مییابد.
فرشاد هاشمی، فیلمساز ایرانی، درامی آرام و تأثیرگذار خلق میکند که به بررسی مفهوم تقلید هنر از زندگی میپردازد و تأملی شاعرانه بر تنهایی و قدرت داستانگویی ارائه میدهد.
آثار ایرانی در بخش MODES
«راز دل»، به کارگردانی مریم تفکری / ایران، انگلستان و ایتالیا
درباره فیلم: در سال ۱۹۹۸، دو دختر مدرسهای نامهای به اولین روزنامه زنان ایران نوشتند. در حالی که منتظر چاپ شدن بودند، به ساختن فیلمی غیرممکن فکر کردند.
این اثر با استفاده از نقلقولها و دست بردن در تصاویر، سفری را از میان تاریخهای موازی جنگ روی تصاویر زنان طی میکند. فیلم قبلی تفکری «مست دل»" در میان ده فیلم کوتاه برتر سال توسط مجله Film Comment انتخاب شده بود.
وقتی صدای «ریحانه» دوباره طنین انداخت
به تازگی گروه هنری «واچیک» برای دومین سال متوالی، نمایش «ریحانه» را به کارگردانی طوفان مهردادیان در ونکوور کانادا اجرا کرد. این اثر توانست نظر تماشاگران را به شیوهای متفاوت از نمایشهای تئاتری مرسوم جلب کند.
محیا رضاییکلانتری: طوفان مهردادیان کارگردان و بازیگر سینما و تئاتر که طی سالهای حضورش در کانادا نشان داد از فعالیتهای هنری برای جامعه ایرانی خارج از کشور غافل نمانده؛ تا کنون با اجرای آثاری چون «عروسکها»، «غروب در دیاری غریب»، «دندون طلا»، «خانه برناردا آلبا»، «قرعه برای مرگ»، «من خنیاگر هستم» و ... به دغدغههای فرهنگی و اجتماعی خود روی صحنه جان بخشیده است.
وی در اجرای «ریحانه» فضایی ترتیب داد تا تماشاگر از لحظه ورود به ساختمان تئاتر جزئی از نمایش او باشد. آنها که کار را دیدهاند میدانند تا پایان هم خبری از صندلی نیست و مخاطب مدام از این گوشه به آن گوشه سالن در رفت و آمد است.
از این رو اثر فوق هم به لحاظ فرم و هم محتوا قابل بررسی است.
اواخر دهه هشتاد، سرنوشت ریحانه جباری دختر ایرانی که به اتهام «قتل غیرعمد» و به دلیل «دفاع از خود در برابر تجاوز جنسی» در سن ۱۹ سالگی به زندان افتاد، با دغدغه طیف وسیعی از مردم ایران گره خورد. اجرای حکم اعدام او پس از ۷ سال تحمل زندان، شوک بزرگی بر مردم ایران و جامعه جهانی وارد کرد.
مهردادیان پیشتر درباره انگیزهاش از اجرای این کار گفته بود: «شاید این اثر حاصل احساس عجزی باشد که پشت دیوارهای زندان تجربه کردم. من به اتفاق تعداد زیادی از مردم غریبه و آشنا همراه مادر ریحانه؛ شعله پاکروان و دیگر اعضای خانواده آنجا بودیم بلکه بتوانیم تأثیری در سرنوشت ریحانه داشته باشیم. به فاصله کمی از ما، آن طرف دیوار انسانهایی داشتند کشته میشدند، بدون اینکه کاری از دست کسی بربیاید.»
به گواه این گفته به نظر میرسد طوفان مهردادیان متآثر از آنچه بر خانواده دوست و همکارش گذشت بر آن شد تا به یکی از نابسامانیهای قانونی که همواره سرنوشت بسیاری از زنان بیدفاع را به نابودی سوق میدهد، نهیب زند.
قصه «ریحانه» شمایلی از بازتاب شخصیت ریحانه جباری بر دیگر زندانیان است که با بیان خاطراتی از زبان همبندیهایش روایت میشود.
این روایات واقعی و مستند نشان میدهد از طبقه اشرار و روسپی محکوم به سنگسار گرفته تا خبرنگار و فیلمساز روزگاری در زندان معاشرین او بودهاند.
در واقع کارگردان به این طریق دریچهای باز کرد تا تماشاگر در نقش ملاقاتی به دیدار زنانی برود که هر کدام قربانی بیعدالتیهای ظالمانه یک جامعه مردسالار هستند.
همراستا با بازی تحسین برانگیز مهسا قراگزلو، سارا نفر، آتیا گاپله و الناز رضایی از تاثیر دقایقی که فایل صدای ریحانه جباری در دادگاه و ضجههای دلخراش مادرش پس از اعدام در بلکباکس طنین انداخت، نیز نباید گذشت. این دو فایل صوتی که در خلال نمایش به فراخور روند داستان در دو بازه زمانی پخش شد؛ چنان اتمسفری ایجاد کرد که گویی زمان دوباره به عقب برگشته و چهارپایه را همین چند دقیقه پیش از زیر پای دختر جوان کشیدهاند.
در موقعیتی که مخاطب، نفس به نفس با بازیگران در یک قاب ایستادهاند؛ لیلا خلیلی، یلدا شایسته، مونا صدرنیا و اشرف میرنظامی در نقش نگهبانان شیفت زندان با مهارت، بین چهل تماشاگر و بازیگران اصلی تعامل برقرار میکنند و ملاقاتیها را در هشت مرتبه به سلولهای مختلف می برند.
به عنوان یک تماشاگر تجربه حضور در فضای زندان ایران، بند نسوان، در ترکیب صدای زندانیان با هرم نفس و صدای پای ملاقاتی ها، شبیه خوابی ۹۰ دقیقه ای بود که با صدای باز شدن درهای سالن بیدار شدم و یادم آمد قاره ها از زندانی که بودم، دورترم.
بهار جِبلی
بیوگرافی
اسمم بهاره س ولی برای انگلیسی زبانها بهار راحتتره
۹ ساله که کانادا زندگی میکنم و از وقتی از ایران خارج شدم تقریبا به آدم دیگه ای تبدیل شدم
دوتا پسر دارم و با همسرم ونکوور رو به خاطر آب و هواش برای زندگی انتخاب کردیم ولی الان دارم میبینم که ونکوور فقط آب و هوا نیست.
یه چیزی تو هوای این شهر هست که بوی خاصی داره خیلی خاص. آرامش عجیبی توی لایه های زیرین شهر هست که وقتی از هیاهو دور میشی و میزنی تو دل جنگلهای چند صد ساله انگار وارد دنیای رمزآلودی شدی که توی دلش هزاران داستان نگفته خوابیده
سوابق حرفهای
از اواخر سال ۲۰۱۹ً شروع کردم به یادگرفتن اینکه چطور از اینترنت پول دربیارم
الان ۴-۵ سالی هست که تو دنیای خرید و فروش انلاین و بیزینس های اینترنتی هستم
اولش فقط برای پول شروع کردم ولی وسطای راه دنبال خود گمشده م میگشتم
هنوزم کامل پیداش نکردم ولی میدونم که آموزش و تولید محتوا و کوچینگ و نوشتن از اون تیکه های گمشده وجودمه که خیلی وقت بود نه ازشون خبر داشتم و نه سراغی گرفته بودم
حالا به سمت این میرم که دنیا رو از دریچه خودم ببینم با اینکه هنوزم گیج و گمم ولی میدونم اگر اون چیزایی که بلدم رو به بقیه مخصوصا خانمها و مادرها یاد بدم میتونم کمک کنم که بیشتر به خودشون ایمان بیارن
ماریکا: این روزها چهل و دومین دوره فستیوال بین المللی فیلم ونکوور در حال برگزاری است و فیلمسازانی از سراسر جهان از جمله ایران در این رویداد شرکت کرده اند.
فیلم کوتاه «اسپاسم» به کارگردانی صحرا اسدللهی نیز یکی از آثار ایرانی حاضر در این فستیوال است که پیش از این در جشنواره زنان کره جنوبی و چند رویداد بین المللی سینمایی دیگر به نمایش درآمده است.
اسدللهی که علاوه بر فیلمسازی، فعالیت جدی خود را در عرصه آثار نمایشی با بازیگری آغاز کرده با فیلم «فروشنده» به کارگردانی اصغر فرهادی وارد سینما شد. او این روزها سریال «جادوگر» را در شبکه نمایش خانگی و دو فیلم «طبقه یک و نیم» و «شماره ده» را روی پرده سینما دارد.
اکنون به بهانه حضور فیلم کوتاه «اسپاسم» در جشنواره بین المللی فیلم ونکوور با صحرا اسدللهی گپ و گفتی داشتیم که در ادامه می خوانید:
با توجه به اینکه شما را بیشتر به عنوان بازیگر در عرصه سینما می شناسند، چطور شد به حرفه فیلمسازی علاقه مند شدید؟
من چند سال پیش در برنامه تلویزیونی «صبح بخیر ایران» گزارشگر بودم و باید در یک بازه زمانی با موضوع مشخص در سطح شهر گزارش های مردمی می گرفتم. یک بار موضوع درباره روز مرد بود. ما به مزار شهدا رفتیم و مادری را دیدیم که برای دو پسر شهیدش هدیه آورده بود. با تماشای لحظه هدیه یک مادر به پسرانی که دیگر زنده نیستند فضای سورئالی را تجربه کردم که برایم تازگی داشت.
ضبط همین یک بخش 35 دقیقه طول کشید و بر خلاف روال مرسوم دیگر فرصت نبود تا سراغ آدم های دیگر برویم. بلافاصله به تلویزیون برگشتم و آن روز ما با همین یک سوژه کار را روی آنتن بردیم و تبدیل به یکی از پربیننده ترین گزارش ها شد. تاثیری که از کار گرفته بودم و بازخوردی که شاهدش بودم باعث شد به مستندسازی فکر کنم. بعد از آن به مدیر برنامه پیشنهاد دادم تا در این کنداکتور 11 دقیقه ای به جای کاری که تا الان انجام میدادم یک برنامه بسازم.
با موافقت آنها به روستای خودمان رفتم و اولین مستندم را از زندگی مادربزرگم آشنای اش با پدربزرگ و نحوه زندگی اش ساختم.
بعد از آن چطور پیش رفت؟
از آن زمان به بعد مستندسازی را به طور جدی دنبال کردم. مستند داستانی دیگری هم با نام «تست دوربین» ساختم که از آن می توانم به عنوان اولین تجربه حرفه ای یاد کنم. این کار در 13 فستیوال کاندید بهترین مستند شد و سه بار جایزه بهترین مستند گرفت. در جشنواره سینما حقیقت هم جایزه بهترین فیلم از نگاه تکاشاگران را دریافت کرد. به تازگی هم در حال تولید کار دیگری به نام «دلریوم» هستم.
برویم سراغ «اسپاسم». از روند تولید تا امروز چه مسیری را طی کرد؟
«اسپاسم» دومین فیلم داستانی جدی من است که اسفند سال گذشته جلوی دوربین رفت از اردیبهشت که آماده نمایش شد، در چندین فستیوال جهانی به نمایش درآمد.
قبل از فستیوال ونکوور نیز من با این فیلم در کره جنوبی بودم و کاندید در چهار رشته و اکران دو سانس ویژه از جمله اتفاقات خوبی بود که در فستیوال فیلم زنان کره جنوبی رخ داد. ضمن اینکه احساس می کنم در هر رویدادی که «اسپاسم» تا کنون شرکت کرده مخاطبان ارتباط خوبی با فیلم برقرار کرده اند.
چطور شد سراغ چنین موضوعی رفتی؟
زیرا از همان ابتدای شروع کار بازیگری آنقدر این لحظه ها را تجربه کردم و تک تک جملاتی که شکوفه می گوید برایم آشناست که دلم می خواست در قالب فیلم آن را با زنان دیگر شریک شوم. چون مطمئن بودم این یک تجربه مشترک برای اکثر زنان است.
در بازیگری نقش شکوفه چالشی هم داشتید؟
در حقیقت انقدر همه چیز برایم آشنا بود که در ایفای آن هیچ مشکل پیچیده ای وجود نداشت. نکته جالب فقط این است که اکثر کسانی که تا کنون در مورد این کار نظر داده اند معتقدند بازیگری از کارگردانی جلوتر است در صورتی که به عقیده من چنین نیست. اتفاقا اگر بازیگری در این حد مورد توجه قرار گرفته به این دلیل است که من برای فرم و کارگردانی آن مدت ها فکر کرده بودم تا با چه شیوه ای کار را جلوی دوربین ببرم که بتوانم پیام را آنطور که مد نظر است انتقال دهم.
پس دغدغه اصلی شما در بخش دکوپاژ و کارگردانی بود!
بله همینطور است. بر خلاف اینکه ظاهرا ممکن است «اسپاسم» کار روان و ساده ای به نظر برسد و همه فکر کنن مبنای آن بر اساس بازیگری است اما اینطور نبود. من مدت ها به فرم این فیلم فکر کردم تا ببینم چطور می توانم در یک لانگ تک 30 دقیقه ای زوال و نابودی یک زن را که بی جهت از سوی مردان مورد ظلم واقع می شود، نشان دهم.
شکوفه دختری زیبا، پرتلاش و پر از شور و انگیزه است که نمی داند پس از آنکه وارد آن دفتر می شود چه چیزی در انتظارش است اما در نهایت تصمیمی می گیرد که چهره واقعی یک زن یاغی را نشان می دهد. همه اینها بدون کات گرفته شده تا احساس مخاطب قطع نشود.
از نکات قابل توجه این فیلم کارکترهای مرد هستند که ما صورت شان را نمی بینیم.
بله. ما سر مردها را در تصویر نمی بینیم چون مشابه این افراد در زندگی همه ما به وفور وجود دارد و مخاطب می تواند جای سر بازیگر، هر مردی را که در زندگی اش چنین رفتاری با او کرده تصور کند. در واقع من برای نشان ندادن شان هم دلیل داشتم در صورتی که اگر نشان می دادم دکوپاژ راحت تری داشت اما بعد از ماه ها که به چگونگی فرم روایت فکر کردم به این نتیجه رسیدم.
فضای مفهومی قصه تان را چطور ارزیابی می کنید؟
اساسا درک قصه و مفهوم از به چشم آمدن بازیگری و کارگردانی مهمتر بود. حتی ما در دو قسمت از فیلم خاطراتی را می شنویم که بیش از آنکه به رخ کشیدن بازی باشد قصد دارد در نهایت به انتقال پیام فیلم کمک کند.
تجربه همزمانی بازیگری و کارگردانی چطور بود؟
بعد از تجربیاتی که طی این سالها به دست آوردم احساس می کنم بازیگر خودش متوجه می شود که دارد درست بازی می کند یا اشتباه. بنابراین چالش سختی برایم نبود.
طی ماه هایی که تمرین می کردم مدام در حال چک کردن پوزیشن کارگردانی و بازیگری ام بودم اما زمانی که برای ضبط نهایی جلوی دوربین رفتم اصلا به کارگردانی فکر نکردم فقط آن دغدغه ای که درکش کرده بودم و می خواستم بازی اش کنم برایم مهم بود. من در این فیلم کاملا خودم بودم، در لحظه بازی کردم و سعی داشتم چالش هایی که از آغاز راه بازیگری تا امروز با آن مواجهم، نشان دهم. فارغ از اینکه نتیجه چه از آب درآمده باید بگویم این تمام توانی بود که می توانستم روی کارم بگذارم.
در آخر «اسپاسم» امسال در جشنواره بین المللی فیلم ونکوور به نمایش درآمده و بسیاری از تماشاگرانی که فیلم شما را می بینند در فضای جغرافیایی و فکری متفاوتی هستند. فکر می کنید مخاطبان در اقصی نقاط جهان چطور می توانند با اثر شما ارتباط برقرار کنند؟
فیلم من در رابطه با ذات زن است و بنابراین فقط در محدوده ایران محصور نمی شود. می خواهم همه بدانند زن ها در هر تاریخ و جغرافیایی وقتی تصمیم می گیرند مقابل ظلم بایستند بالاخره یک جایی یک روزی طغیان می کنند و در این نقطه از تاریخ موضوعی از این مهمتر وجود ندارد.
در این برهه برای من مهم است که زن را موجودی تو سری خور معرفی نکنم که مردها هر بلایی دل شان می خواهد سرش بیاورند و در نهایت هم با یک خبر خوش خوشحالش کنند. می توانم بگویم که «اسپاسم» با موضوع ایستادگی زن در برابر ظلم، یک موضوع جهان شمول و برای همه قابل درک است چون به یک مفهوم انسانی و ذاتی می پردازد.
پاییز و پرواز
آرزو زینلی: رنج، همیشه فقط تو را منزوی، افسرده، غمگین و دلسرد نمی کند
وقتی درد میکشی
وقتی در سکوت اغواگر شب آرام و بی صدا در درونت اشک می ریزی
فقط دلمرده و دل خسته نمی شوی
گاهی رنج گاهی رنجِ بی انتها
تو را شاعر می کند
به نظرِ من
تمام شاعران دنیا
بهترین اشعار و غزل هایشان را
در عمق رنج هایشان سروده اند...
آرزو/پایئز/۴۰۲
جلاد خود می شوی
وقتی روحت از کلاف سردرگم زندگی آویزان است
وقتی،ته مانده ی نفس هایت جا مانده ی حرف های نگفته را سِکسِکه می کند
وقتی،چشمانت معنای کلام نگاه را می خواند و
ترجمان شب های بی قراریت خلاصه می شود
میان واژه های سکوت چشمهایش
جلاد خود می شوی
همانجا وسط ماندنی ترین دیالوگ زندگی
همانجا که عشق جاری بود
جایی که دیگر زبان صداقت بریده شد
همانجا که رویاهایت مثل تل آوار روی سرت فرو می ریزد
جلاد خود می شوی...
آرزو/پایئز/۴۰۲
بال و پرت میدهند
پرواز را که آموختی
وقتی پریدنت را دیدند
از بلندترین نقطه ی آسمان تو را می زنند
درست از همان جایی که زخمی نمی شوی
با زخمهایت جان می دهی
و اینبار با چشمهایشان جان دادنت را به تماشا می نشینند
اینجا سقوط تو نیست
سقوط انسانیت است
مرگ تو نیست جان دادن معرفت است
می فهمی چه می گویم...
آرزو/پایئز/۴۰۲
متولد ماه مهر
حسین حقیقیان: پیشگوییم درست از آب در نیامد و آذر ماهی نبود. متولد ماه مهر بود. این را وقتی فهمیدم که بعد اتمام شیفتش، روی میزی در ...
دهم مهرماه سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار،سوار متروی صادقیه شدم تا در ایستگاه تئاتر شهر پیاده شوم. هر چه به خروجی نزدیکتر می شدیم،استرس و اضطراب خاصی در دختران و زنان ایجاد میشد و من به عنوان مردی بیست و چهار ساله، اولین بار بود که این ترس را به صورت جمعی تجربه می کردم.
یکی روسریش را درست می کرد،یکی چادر از کیفش در می آورد،دیگری در بین جمع همراهانش خودش را استتار می کرد. نمی خواستند حتی همزبان مأموران شوند،چه برسد که سوار آن ماشین ون شوند.در این مکان شلوغ و در تنهایی خودم، چیزی در من متولد شد.
من درونگرا بودم و خجالتی. آنقدر خجالتی که آخرش هم اهل قهوه نشدم و در کافه همان چای را که در خانه رایگان بود سفارش می دادم. سالن دار کافه ، با آن سن و سال کمش، فریبنده بود و شاد. کاملا تفاوت خودم را با او احساس می کردم. حسودیم شد. موهایش کوتاه بود و چتری، به خنده هایش می آمد.
امّا من بیشتر از همه ی افراد درون آن کافه و حتی شهر تهران به آن خنده ها محتاج بودم. پیشگوییم درست از آب در نیامد و آذر ماهی نبود. متولد ماه مهر بود. این را وقتی فهمیدم که بعد اتمام شیفتش، روی میزی در کناره کافه، زیر نور کمرنگ بعد از ظهر پنجره نشسته بود و من در چالشی با خودم ،موفق شدم اجازه بگیرم و روبرویش بنشینم. سرش به کار خودش بود. اتفاق عجیبی نبود نشستن آدمی دیگر در کنارش. چند دقیقه ایی مشغول نگاه کردن به حرکات قلمش شدم و کمی اعتماد به نفس گرفتم. من قطعا قدرت طراحی ام بیشتر از او بود. از او خواستم دفتر چه اش را ببینم. خیلی سریع ورق می زدم. به سن او که بودم هنوز درگیر کپی کاری بودم. چقدر لخت و عور حرف می زد. من چقدر مسئله طرح می کردم برای گفتن حرفی تازه و یک حرف ساده را به صد طریق مختلف می گفتم.
یک فیگور تلخ و اکسپرسیو می کشیدم و تزئینش می کردم. من از کودکی رویا پرداز بودم،حالا هم. وقتی مشغول دیدن کارهایم در اینستاگرام بود، غرق تماشایش شدم. دستم در تردید این بود که به سمت دستانش دراز شود یا نه. به خودم گفتم نترس، روی این دختر گشاده است. دستم را به سمت پیراهن حوله ایش بردم یه خال مو از موهای چتری کوتاهش برداشتم. زیرزیرکی نگاه کرد و لبخندی زد. در آن لحظه در کافه ایی نزدیک تئاترشهر در شهر تهران، هیچکس نمیتوانست بفهمد که چقدر نیاز داشتم این همه زیبایی و معصومیت را در آغوش بگیرم و زار زار به حال زندگی نزیسته ام گریه کنم.
روز تولدم نزدیک بود. بیست و یک شهریور. همیشه منتظر کادویی از خدا می شوم از نیمه ی شهریور تا آخر ماه. منتظر معجزه ایی که هیچوقت اتفاق نمی افتد. یا در حال اتفاق من از آن فرار می کنم. تولدم گذشت و خبری نشد. فکر می کنم بیست و هشتم بود که با گریه خوابم برد. می خواستم در نقاشیم دود را بکشم. نیکا گفت بیا برویم درون بوم. رفتیم. چقدر شلوغ و به هم ریخته بود. باید برای درست کردن آتش دنبال وسایل به درد نخور میگشتم. از لابه لای وسایل صدای آواز پرنده آمد. در لابه لای کارهای نیمه کاره ام قفسی پیدا کردم که دو پرنده سنگی در آن آواز سر داده بودند. من چند کاغذ طراحی را آتش زدم و کم کم کارهای قبلیم را می انداختم داخلش تا دود بیشتری ایجاد شود. نیکا روسری اش را انداخت درون آتش و دور آن شروع کرد به رقص و شادی. هی آدم بود که به این جمع اضافه می شد. من قفس را در دستم گرفته بودم و درگوشه ایی خلوت نگاه میکردم. نیکا مرا صدا زد. سرم را برگرداندم، دیدم درون صندلی های تثاتر شهر نشسته ام و تمام درختان به شکل نقاشی های ونگوگ می رقصند و من شبیه مجسمه رنه ماگریت ،کلاه برسر، عصا به دست، تنم قفسی در باز است که پرنده ایی سنگی در آن نیست تا آواز بخواند.
حسین حقیقیان /21 اسفند 1401
ماریکا: این روزها چهل و دومین دوره فستیوال بین المللی فیلم ونکوور در حال برگزاری است و فیلمسازانی از سراسر جهان از جمله ایران در این رویداد شرکت کرده اند.
بهرام جواهری پیشکسوت عرصه انیمیشن، با تازه ترین اثر خود به نام «دوسیب» محصول کمپانی National Film Board Canada در این رویداد بین المللی شرکت کرده است.
جواهری متولد سال 1338 اهل کردستان سالهاست به کانادا مهاجرت کرده است. او از کودکی به هنر علاقه داشت و در زمینه های نقاشی، مجسمه سازی و بعدها فیلمسازی و انیمیشن به صورت حرفه ای فعالیت کرده است.
به بهانه حضور این هنرمند در بخش فیلم های کوتاه جشنواره فیلم ونکوور با ایشان گفت و گویی داشتیم که در ادامه می خوانید:
برای آشنایی بیشتر مخاطبان با شما کمی از خودتان برای مان بگویید:
به سیاق اکثر افرادی که در زمینه هنر به صورت جدی فعالیت می کنند من هم به عنوان یک انیماتور از بچگی دغدغه کار تصویر داشتم. از همان کودکی به نقاشی علاقمند بودم و بعدها سراغ مجسمه سازی رفتم.
تفاوتی که شاید نسبت به سایر هم سن و سالانم داشتم روحیه متفاوت پدرم بود. در خانه ما همیشه جدیدترین و متنوع ترین وسایل صوتی و تصویری وجود داشت. آن هم نه فقط برای استفاده بلکه ایشان همیشه دوست داشت این وسایل را به بهانه ای باز کند و از تکنولوژی درون آن سر در بیاورد. با توجه به اینکه ما در پایتخت ساکن نبودیم و در شهر سنندج زندگی می کردیم داشتن چند مدل گرامافون و ضبط صوت و ... خیلی مرسوم نبود اما من این شانس را داشتم که از کودکی با این وسایل سر و کار داشته باشم.
ده ساله بودم که پدرم به عکاسی علاقمند شد و نه تنها در صدد خرید دوربین برآمد بلکه قسمتی از خانه را به درست کردن تاریکخانه برای چاپ عکس اختصاص داد.
این اتفاق دریچه تازه ای روی من باز کرد تا من با آموزش هایی که از پدر دیده بودم به تصویر بیش از پیش علاقمند شوم. به طوریکه بعدها وقتی وارد فضای جدی کار شدم و دانشگاه رفتم بیش از دیگران از نظر فنی درباره نور و عکاسی می دانستم.
قبل از انقلاب سالن تئاتر خیلی در شهرستان ها مرسوم نبود مگر در مناسبت های خیلی خاص. یکبار به بهانه یکی از این مناسبت ها تئاتری در سنندج روی صحنه رفت و من برای اولین بار با اعجاز دنیای نمایش روی صحنه مواجه شدم. تاثیرش روی من به حدی بود که وقتی به خانه آمدم تصمیم گرفتم بخشی از کتابخانه کوچکی که پدرم برایم درست کرده بود را به صحنه تئاتر تبدیل کنم.
از چه زمانی به طور حرفه ای فعالیت تان آغاز شد؟
چهارده ساله بودم که تلویزیون برنامه ای به نام سینمای 8 میلیمتری پخش می کرد. اگرچه مخصوص بزرگسالان بود اما من با علاقه آن را دنبال می کردم. بعدها در شهر خودمان اعلامیه ای دیدم مبنی بر اینکه قرار است کلاس های آموزشی سینمای آماتوری 8میلیمتری در مرکز تلویزیون سنندج برگزار شود.
روز مقرر به تلویزیون رفتم از میان جمعیت زیادی که آمده بودند من با اختلاف از همه کوچکتر بودم. اگرچه افراد بسیاری در کلاس ها شرکت کردند اما از میان آن همه در نهایت فقط 5 نفر ماندند که من یکی از آنها بودم و با تمام سختی ها تا انتها ادامه دادم و یکی دوتا فیلم هم ساختم.
پدرم که علاقه من را دید برایم از تهران یک دوربین 8میلیمتری با پروژکتور خرید اولین فیلم انیمیشنم را بدون هیچ آموزشی به پشتوانه برنامه هایی که گاهی در تلویزیون می دیدم و تجربه ای که در فیلم و عکس از پدر به دست آورده بودم در همان 14 سالگی ساختم.
با توجه به منطقه محل سکونت تان و دور بودن از تهران و تمام امکانات آن زمان این مسیر را چگونه ادامه دادید؟
انقلاب که شد من دیپلم را هم گرفته و یک فیلمساز حرفه ای بودم اما به خاطر انقلاب فرهنگی نتوانستم به دانشگاه بروم. ضمن اینکه بلافاصله جنگ آغاز شد و من که سرباز هم بودم به جنگ رفتم. تسخیر کردستان و مشکلاتی که برای استان ما پیش آمد باعث شد همان محدود امکاناتی که شهرستان های دیگر داشتند نیز از ما دریغ شود.
بعد از انقلاب و اواسط جنگ وارد تلویزیون سنندج شدم. بسیاری از متخصصان را که قبل از انقلاب مشغول به کار بودند اخراج کرده و در میان افراد جدید به جرات می توانم بگویم هیچکس به اندازه من اطلاعات نداشت. آن دوره بزرگترین تجربیاتم را کسب کردم و با اینکه فقط 22 سال داشتم مدیر تولید شدم و در کنارش کار فیلمسازی و انیمیشن برای خودم هم انجام می دادم.
چطور شد که تصمیم گرفتید به تهران بروید؟
تلویزیون سنندج من را هم بعد از مدتی اخراج کرد و دوباره برگشتم به کار با دوربین 8 میلیمتری. یک انیمیشن ده دقیقه ای به نام «رویای پرواز» در منزل ساختم و کار را به تهران بردم بلکه دریچه ای رویم باز شود.
ابتدا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نزد بهروز غریب پور که مدیر بخش تئاتر عروسکی بود مراجعه کردم. برخوردش با من و اثرم بسیار دلگرم کننده بود. تمامی شاگردان و کارکنان را جمع کرده بود برای نمایش فیلم من. در آخر هم من را مثال زد و به آنها گفت شما که مدام از امکانات کم شکایت دارید ببینید او با امکانات کم چه اثری خلق کرده.
همین برخورد او به شدت از لحاظ روحی به من کمک کرد و دوباره انگیزه گرفتم. او من را به واحد انیمیشن کانون معرفی کرد اما آنجا پذیرش در آنجا اصلا راحت نبود. در آخر هم به عنوان مربی به کانون پرورشی شهر کرمانشاه معرفی کردند. خیلی پیشنهاد خوبی نبود چون دلم نمی خواست دوباره به شهرستان برگردم. دو ماه بیشتر آنجا نماندم. به تهران رفتم و دلایلم را به غریب پور گفتم و او ترتیبی داد که وارد شبکه دو تلویزیون شوم.
شبکه دو انیمیشنم را به قیمت بیست هزار تومان خرید که البته به زمان خودش عدد خیلی کمی بود ولی اهمیتی نداشت. زیرا با اینکه پیش از این در شهرستان بارها کارهایم پخش شده بود اما روی آنتن شبکه سراسری بارها کارم پخش شد و از طرفی پروژه بعدی ام را به اسم «شهر سنجاق قفلی» ساختم.
تجربه شروع حرفه ای کار در تهران چطور بود؟
تولید این انیمیشن هنگام موشک باران تهران بود. کارکنان شبکه دو اغلب سر کار نمی آمدند و تنها من و همکارم خانم علیرضایی در استودیو بودیم. ایشان پا به پای من کنار پروژه ماند و احساس مسئولیتش برایم خیلی ارزشمند بود. هایده صفی یاری تدوینگر شناخته شده این روزها نیز همکار دیگری بود که در همان شرایط ادیت کار را انجام داد و علیرغم شرایط نابسامان موشک باران دلسوزانه روی کار وقت گذاشت.
تحصیلات آکادمیک شما در همین دوران آغاز شد؟
بله. اما به این راحتی نبود. کمی بعد دانشگاه ها نیز باز شد. من کنکور هنر شرکت کردم و رتبه خیلی خوبی هم آوردم. خوشحال بودم که از طریق تحصیل می توانم حرفه ام را ادامه دهم اما بعد از مدتی نامه آمد که شرایط عمومی ورود به دانشگاه را ندارم. منظورشان از شرایط عمومی هم کُرد بودن من بود. با توجه به منطقه ای که من در آن ساکن بودم حساسیت روی این مسائل خیلی زیاد بود و نسبت به استان های دیگر فضای کمتری در اختیار داشتیم.
پنج سال مرتب کنکور دادم و هر بار همین اتفاق افتاد. آن زمان جوان بودم و تمام انگیزه و عشقی که به کارم داشتم به ناامیدی تبدیل شد. طی این سال ها برای امرار معاش در ساندویچ فروشی و تابلوسازی و .. مشغول بودم تا بالاخره در پنجمین سال با دانشگاه رفتنم موافقت کردند آن هم به شرط اینکه دور رشته سینما را که بزرگترین علاقه ام بود خط بکشم و این گونه شد که وارد رشته گرافیک شدم.
در همین اوان بود که بالاخره به دانشگاه وارد شدم. اگرچه نگذاشتند سینما بخوانم و به رشته گرافیک رفتم اما پشیمان هم نبودم. تجربه خوبی بود و اتفاقا باعث شد از نظر اقتصادی بتوانم درآمد خوبی داشته باشم. مثلا یک نمایشگاه که کار طراحی غرفه می کردم هزینه یک سالم در می آمد. کنارش به عنوان مشاور تبلیغاتی با کارخانجات نیز همکاری داشتم.
یکی از اتفاقات خوب من در دانشگاه حضور مرحوم نصرت کریمی بود. دو واحد با ایشان کلاس داشتم او جزو معدود و اولین انیماتورهای ایران بود که برای کانون کار می ساخت. او را هم خیلی اذیت کردند. همان زمان در تهران برای خودم یک کارگاه انیمیشن دست و پا کرده بودم. یک روز به کارگاهم آمد و تشویق های آن روزش برای منی که جوان بودم بسیار انگیزه بخش بود. حتی قرار شد با هم کار بکنیم که هرگز اتفاق نیفتاد اما حضورش در کارگاه من خاطره خوبی بود.
لیسانسم را که گرفتم تازه فوق لیسانس انیمیشن در دانشگاه سینما تئاتر راه اندازی شده بود چون سال اول بود متقاضی خیلی زیاد داشت. من هنوز دوره لیسانس را تمام نکرده بودم اما قرار شد شرکت کنم تا با شرایط آزمون عملی آشنا شوم و برای سال بعد آمادگی بیشتری داشته باشم. جالب اینکه همان سال قبول شدم در حالیکه پایان نامه لیسانسم را هنوز دفاع نکرده بودم.آن سال 8 نفر پذیرش می کردند که 5 نفر اول سهمیه بودند و رتبه من 4 بود.
پس چرا تصمیم به مهاجرت گرفتید؟
پایان نامه ام را که درباره حلبچه ساختم به موسسه صبا در تلویزیون بردم اما نه تنها پذیرفته نشد بلکه دورم را خط کشیدند. تقریبا کار کردن برایم سخت شده بود. اوایل دهه هشتاد با همسرم تصمیم به مهاجرت گرفتیم. از همان ابتدا به کانادا آمدم و در ونکوور ساکن شدم.
شروع کار در کانادا چطور پیش رفت؟
مکان و موقعیت جدید باعث شد زمان ببرد تا دوباره کار انیمیشن را شروع کنم یکبار هم به کمپانی « National Film Board of Canada» رفتم و با سطح کیفی بالای آنجا از نزدیک آشنا شدم. با توجه به تجربه برخوردهای خیلی بدی که در ایران داشتم رفتار دوستانه و محترمانه شان برایم جالب بود و می توانم بگویم که سورپرایز شدم. مدیر کمپانی حدود 3 ساعت با من همراهی کرد تا تمام تشکیلات و استودیو را نشانم دهد. آن روز متوجه شدم نیاز به تجربه بیشتری دارم تا بتوانم وارد این کمپانی شوم.
مدتی در یک شرکت هواپیما سازی کار کردم و در کنارش خودم دغدغه هایم را به صورت شخصی دنبال می کردم. به عنوان مثال به دانشگاه BCIT ونکوور رفتم و رشته دیجیتال انیمیشن خواندم. طی این سالها چند نمایشگاه نقاشی و مجسمه سازی نیز برپا کردم که خوشبختانه با استقبال خوبی همراه شد.
از چه زمانی فعالیت تان در حوزه انیمیشن را جدی تر دنبال کردید؟
انیمیشن را به صورت پروژه ای هر از گاهی انجام می دادم تا اینکه سال 2016 خانم آن موری « Ann Marie Fleming» برای ساخت بخشی از انیمیشن خود به نام « Window Horses» از من دعوت به کار کرد. این اثر در مورد یک دختر دو ملیتی از پدر ایرانی و مادر چینی است که پدر خلبانش بعد از واقعه انقلاب از ایران اخراج می شود و به کانادا مهاجرت می کند. این دختر سال ها بعد به دنبال پیدا کردن ریشه های خود به ایران سفر می کند و با ورود به شهر شیراز با شعرای ایرانی آشنا می شود. به تصمیم کارگردان قرار شد مواجهه دختر با هر یک از این شعرا توسط انیماتورهای مختلف به تصویر کشیده شود. بخش حافظ نیز به من سپرده شد که طولانی ترین بخش کار محسوب می شود.
این اتفاق باعث شد تا کمپانی نشنال فیلم بورد کار من را از نزدیک ببیند. بعد از مدتی من طرح انیمیشن دوسیب «two apples» را ارائه دادم و آنها نیز استقبال کردند که این انیمیشن را تولید کنند و حدود یک سال و نیم برای تولید زمان گذاشتیم.
شما امسال با انیمیشن دوسیب «TwoApples» در فستیوال فیلم ونکوور حضور دارید. کمی از فرم و محتوای کار برای مان بگویید:
به عنوان نویسنده، کارگردان و انیماتور سعی کردم تکنیک و محتوا را با هم پیش ببرم. همانطور که پیش از این هم اشاره کردم بحث تکنیک و نوآوری در هر اثر همیشه دغدغه اصلی من بوده و هست. خوشبختانه «دو سیب» تبدیل به یک کار یونیک شد که تا کنون چنین فرمتی کار نشده است.
قصه «دو سیب» روایت دختر هنرمند سفالگری است که روی آثارش نقاشی می کشد و این باعث شد بخواهم با گِل زمینه کار را بسازم. اساسا معتقدم متریال هایی مثل خاک و گِل به شدت با روح و هویت ایران و ایرانی عجین است. این را هم اضافه کنم اگر چه قصه بدون دیالوگ است اما من در ذهنم نام این دختر را ژینا گذاشته ام.
شخصیت اول قصه ما اگر چه یک دختر است اما الهام گرفته از وجود خود من و هر کسی است که شرایط مهاجرت، تنهایی و چالش های مربوط به آن را به نوعی تجربه کرده است. برایم مهم بود که حتما در قالب جنسیت خانم نمایش دهم چون به نظرم حس و حالی که به فضای قصه تزریق می شد بهتر از کار در می آمد. ضمن اینکه دوست داشتم نشان دهم بر خلاف تصورات موجود، دختران موفق بسیاری داریم که به تنهایی سختی مهاجرت را به دوش کشیده و انسان های موفق و تاثیرگذاری شده اند.
به نظر می رسد انگیزه تان از ساخت این اثر چیزی فراتر از نمایش یک داستان عشقی بود!
ماهیت قصه این اثر بیش از آنکه عاشقانه باشد بیان کننده ارتباط بین فرهنگ هاست. یکبار از یک سیاستمدار شنیده بودم که مهاجران باید شرایط کشور مقصد را بپذیرند. این من را به فکر فرو برد و احساس کردم درباره حضور مهاجران یک کج فهمی وجود دارد.
به نظر می رسد برخی نگاه ها به این صورت است که مهاجر یک کالای صادر شده برای رفع نیازهای کشور مقصد است. در صورتی که ابدا چنین نیست. هر انسانی که تصمیم می گیرد محل زندگی خود را از جایی به جای دیگر تغییر دهد فرهنگ و تفکرش را نیز با خود به مکان جدید می برد و در عین حال همین ها را از محل تازه زندگی خود جذب می کند.
درباره سیب میخک نشان و المان های تاریخی و فرهنگی که به نوعی شناسنامه کار شما محسوب می شود نیز بیشتر برای مان بگویید:
سیب میخک نشان در کردستان سمبل نشان دادن مهر و عشق است. دختر با خودش یک سیب می آورد و یک سیب هم از پسر دریافت می کند. در واقع پسر میخک نشان کردن سیب را از دختر یاد می گیرد و از طریق فرهنگ جدیدی که یاد گرفته ابراز علاقه می کند. در واقع سیب میخک نشان استعاره ای از تبادل فرهنگ و مهر و محبت بین دو فرهنگ است.
فیلم من صرفا نمایش عشق پسر و دختر نیست. بیانگر شکل عمیق تری از ارتباط است و میخواستم بگویم رابطه بعد از گذراندن یک تعامل عمیق تری از تاثیر گذاری و تاثیرپذیری فرهنگی شکل می گیرد و در نهایت به عشق ختم می شود.
ضمن اینکه دختر ما یک آرتیست رویاساز است. او به هنر زوتروپ تسلط دارد و روی سازه هایش رویا و خیال را نقاشی می کند.
همانطور که می دانید سابقه تاریخی هنر زوتروپ به هزاران سال پیش برمیگردد و نمونه های اولیه آن در شهر سوخته کشور خودمان کشف شده است.
دوست داشتم با این تکنیک قصه ها و رویاهای دختر را ببینیم که وقتی به وطنش برمیگردد به جای اینکه به پسر نامه بنویسد برایش زوتروپ می فرستد که باز هم نشان از دعوت به یک بده بستان فرهنگی است.
البته همه اینها در دل کار شکل گرفت و چیزی نبود که من از روز اول مد نظرم باشد و این خاصیت هنر است. معتقدم اثر هنری را نباید توضیح داد بلکه هر کس باید با احساس خودش با کار ارتباط بگیرد و تاثیرش را درک کند.
در آخر، تازه ترین اثر شما در جشنواره فیلم ونکور به نمایش در می آید. این اتفاق را چطور ارزیابی می کنید؟
واکنش مخاطبان، دریافت جایزه و .. اتفاقاتی است که در وهله اول به ذات اثر هنری ارتباطی ندارد. این ها بعد از آن که کار به مرحله ارائه رسید، رخ می دهد.
برای من لذت بردن تنها چیزی است که هنگام شکل گیری اثر هنری مهم است و این احساسی است که هر آرتیستی دارد. کار که به سرانجام رسید هنرمند هم مثل هر آدم دیگری از تشویق و مورد توجه قرار گرفتن کارش لذت می برد.
ماریکا: این روزها چهل و دومین دوره فستیوال بین المللی فیلم ونکوور در حال برگزاری است و فیلمسازانی از سراسر جهان از جمله ایران در این رویداد شرکت کرده اند.
امیر هنرمند کارگردان ایرانی نیز با آخرین اثر خود به نام «کرم ابریشم» در بخش فیلم های کوتاه حضور یافته است. این فیلم بهار 1401 در ایران و در استان گیلان جلوی دوربین رفت و در آن بازیگرانی چون محمد امین محمدی، محمد رشنو، خیام وقار کاشانی، رامبد کمالی، فاطمه نیشابوری، امیر رضا نارویی، فرزانه هور و گلنوش قهرمانی به ایفای نقش پرداخته اند.
به بهانه حضور فیلم کوتاه «کرم ابریشم» در چهل و دومین دوره فستیوال بین المللی فیلم ونکوور با امیر هنرمند کارگردان گپ و گفتی داشتیم که در ادامه می خوانید:
«کرم ابریشم» از ابتدا تا کنون چه مراحلی را طی کرده است؟
این فیلم سال 1400 در اواخر دوران کرونا جلوی دوربین رفت، مراحل فنی در ونکوور انجام شد و با حضور در جشنواره تیرانا آلبانی دور جهانی اکرانهای مان را آغاز کردیم.
«کرم ابریشم» تا کنون در فستیوال های متعددی از جمله فیلم کوتاه بروکسل، شورت شورتز ژاپن، سینه کید هلند، جشنواره ی لوکاس آلمان، به نمایش درآمده است. در فستیوال کینولوب لهستان برنده جایزه بهترین فیلم کوتاه و در جشنواره رورال اسپانیا بهترین فیلم نیمه بلند شد. این فیلم در جشنواره فیلم کوتاه تهران نیز با چند اصلاح جزیی به نمایش درآمد و جایزه ویژه هیات داوران را از آن خود کرد.
ایده اولیه چطور شکل گرفت؟
بخشی از آنچه به تصویر کشیده شد از زاویه ای دیگر تجربه شخصی خود من بود. چند سال پیش یک بار در خیابان راه می رفتم و در حال پیام دادن به دوستی بودم که به تازگی با هم آشنا شده بودیم که ناگهان یک موتوری به سمت من آمد و می خواست موبایلم را بدزدد.
با تقلای بسیار توانستم موبایلم را نگه دارم اما یک آن با خودم فکر کردم اگر او موفق می شد گوشی ام را بدزدد... چه اتفاق ها که ممکن بود بیفتد.
از همین ایده اولیه داستان در ذهن من شکل گرفت و دوست داشتم جریان را از دید خانواده ای که حتما از فرط نیاز رو به دزدی آورده ببینم و تصور کنم یک گوشی دزدی چطور ممکن است موجب بهم رختگی اطرافیان شود.
زمان فیلمبرداری هم به دوران کووید برخوردیم و نهایتا شد آنچه که در فیلم «کرم ابریشم» می بینید.
یکی از نکات قابل تامل درباره این اثر عنوان فیلم است که شاید در نگاه اول نتوان ارتباط مستقیمی بین نام و محتوا پیدا کرد. چطور به این اسم رسیدید؟
اساس این فیلم در مورد گذر از کودکی و ورود به مرحله بزرگسالی است. این تحولی است که در روند فیلم برای شخصیت اصلی قصه ما اتفاق می افتد. او در مواجهه با شرایطی که دچارش شده تصمیم می گیرد یک کار ساختار شکنانه انجام دهد و به نظرم آمد «کرم ابریشم» استعاره خوبی است از این تحول.
در بطن اثر هم استفاده از تصایری مثل آنجا که خودش را همچون پیله در پتو پیچیده و یا آخر فیلم که هنگام پس دادن گوشی موبایل دستش را روی دوچرخه باز می کند (که ما نام آن را سکانس پرواز گذاشته بودیم) و ... هم دلالت بر همین نامگذاری دارد.
از تجربه کار کردن با بازیگر کودک و نوجوان هم برای مان بگویید.
خیلی سخت و پرچالش بود و باید وسواس به خرج می دادیم. برای پیدا کردن محمد امین طی 4 ماه از حدود 300 پسر نوجوان تست گرفتیم. با توجه به روایتی که قرار بود از نگاه کاراکتر اصلی بیان شود سن و سالش نیز خیلی مهم بود. نه می باید بچه سال و خام می بود نه به قدر کافی بزرگ سال و بالغ.
با توجه به اینکه ما در شهرستان فیلمبرداری داشتیم محمدامین به عنوان بازیگری بااستعداد، متعهد و خوش اخلاق بهترین انتخاب بود.
از طرفی بازیگر ما پیش از این فقط در نقش های خیلی کوتاه بازی کرده بود و به همین خاطر نیاز داشتم بیشتر با او و توانمندی هایش آشنا شوم. بنابراین زمان بیشتری به روخوانی و تمرین اختصاص دادیم. ضمن اینکه خانواده حمایتگر و صبورش هم در روند کار حضور و همکاری موثری داشتند.
به زودی «کرم ابریشم» در مهمترین رویداد سینمایی ونکوور کانادا هم روی پرده می رود. شما پیش از این در فستیوال های متعددی حضور داشتید. بازخوردها را تا کنون چطور دیدید؟
از نظر خودم این فیلم خیلی جشنواره ای نیست و حتی می توان گفت نسبت به مدیوم فیلم کوتاه اندکی طولانی هم هست اما تا کنون بازخوردهایی که در جامعه جهانی دیدم مثبت بود. اولین بار «کرم ابریشم» را در بروکسل کنار تماشاگران دیدم. به روال اکران آثار نمایشی کوتاه معمولا چند فیلم با هم در یک بسته نمایشی اکران می شوند و برایم جالب بود که بیشتر سوالات نشست پرسش و پاسخ ما در بروکسل به فیلم من اختصاص داشت.
و در آخر؟
این نکته را باید اضافه کنم که در تولید این اثر بیش از آنکه به دنبال نگاه های جشنواره ای باشم چالش حرفه ای خودم برایم مهم بود. دوست داشتم با «کرم ابریشم» یک قدم رو به جلو نسبت به آثار قبلی ام بردارم.