ما،یا...! (50)
عمو گفت: «من حالا نه به آدم ها حس بدی دارم. نه ازشان فرار می کنم.» یاد آن داستانش افتادم. عمو دوره ی جنگ اسیر می شود. تعریف می کرد که وقت آب و غذا هیچ باری نبوده که خیالشان راحت باشد. می گفت، هر آشغالی توی ظرف پیدا می شده. اما ماجرای اصلی وقتی بوده که می فرستندش انفرادی و ظرفِ آبش روی میزی که برق داشته، بوده. یک مرتبه ظرف آب رسانا می شده و برق دستش را…
آرزو زینلی: رنج، همیشه فقط تو را منزوی، افسرده، غمگین و دلسرد نمی کند وقتی درد میکشی وقتی در سکوت اغواگر شب آرام و بی صدا در درونت اشک می ریزی فقط دلمرده و دل خسته نمی شوی گاهی رنج گاهی رنجِ بی انتها تو را شاعر می کند به نظرِ من تمام شاعران دنیا بهترین اشعار و غزل هایشان را در عمق رنج هایشان سروده اند... آرزو/پایئز/۴۰۲ جلاد خود می شوی وقتی روحت از کلاف سردرگم زندگی آویزان است…
حسین حقیقیان: پیشگوییم درست از آب در نیامد و آذر ماهی نبود. متولد ماه مهر بود. این را وقتی فهمیدم که بعد اتمام شیفتش، روی میزی در ... دهم مهرماه سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار،سوار متروی صادقیه شدم تا در ایستگاه تئاتر شهر پیاده شوم. هر چه به خروجی نزدیکتر می شدیم،استرس و اضطراب خاصی در دختران و زنان ایجاد میشد و من به عنوان مردی بیست و چهار ساله، اولین بار بود که این ترس را…
محیا رضایی کلانتری: آقای گلستان! خوش برگشتید به جهان فروغ.
نکته: این متن سپتامبر 2022 نوشته شده است. مثلاً قرار بود امروز به اندازه خودم (که بسیار کم و کوچک است) در افتتاحیه «فستیوال بینالمللی فیلم ونکوور» صدای #مهسا_امینی باشم.به این صورت که بعد از هفتهها نامه نگاری با برگزارکنندگان، بالاخره توانسته بودم دو روز قبل از مراسم با آنها جلسه ای ترتیب دهم و درخواست کنم تا در مراسم افتتاحیه و طول جشنواره فرصتی برای بیان آنچه این روزها در ایران میگذرد، بدهند.با هر کس که فکر میکردم برای…
من صبا شادور یک پرسپولیسی هستم که همیشه در تحریریه هم عاشق کل کل با سرویس ورزشی بودم و هم گوش سپردن به گزارش ها و مقاله های سیاسی در خاطرم مانده است.
آرزو زینلی: با مشت و لگد به جانت افتادم هر چه از زمین و زمان گله داشتم همه را بر دهان تو کوبیدم چه شبها که اشکهایم را در خود فرو خوردی و چه وقت ها که شاهد بغض های پر از سکوتم بودی حرف برای گفتن داشتم اما همه را لابه لای افکارم دفن کردم دیدی امسال اردیبهشت عاشقی آمد و رفت و کسی سراغی از عشق نگرفت؟ بهار امسال یک جوری بود نمیدانم اما شبیه بهار های پیشین…
مرد جوان جرعه ای از قمقمه توی جیبش نوشید و شلیک کرد. صدای شیهه ای فضای مرتع را پر کرده بود. او گلوله ها را چک کرد و با لبخند به پسرک نگریست پسر به اسب ها خیره شده بود. چشمان اسب ها اما به اطراف معطوف بود صدایی نمی کردند بدون هیچ عکس العملی انگار که همه دست به دست سرنوشت گره زده بودند و منتظر بودند تا تقدیرشان از اسلحه خارج شود و تمام . مرد اسلحه را…
یک عده ز ناکامی ما، کام گرفتند/ دلشوره به ما داده و آرام گرفتند... رضا صائمی: راه دریا، ناگهان بن بست شدنفت هم شعله کشید و مست شدمن ولی می سوزم از چیز دگرآب با آتش چرا همدست شد! ... حل مشکل، اختلاف وجنگ نیستپاسخ شیشه، کلوخ و سنگ نیست!دردها را با هنر درمان کنیماین جهان را چاره جز فرهنگ نیست! ... شمس را در خود بجوی و چشمه خورشید باشماه شو، مهتاب شو، آیینه ناهید باشآیه یاسی اگر خوانّد…
خودت وقت هایی که روبروی آینه می خندی، متوجه کیفیت خنده هایت شده ای؟ ... کتایون کیخسروی: بیا در مورد خنده هایمان حرف بزنیم! مخصوصا وقت هایی که خیره در چشم¬ های من می خندی. یک چیزی را کشف کرده ام: تو هیچ وقت مثل بار قبل نمی خندی. این خاصیت توست. همیشه جوری می خندی انگار ساعت ها به کیفیتش فکر کرده ای. و حالت لب و دهانت از روی یک نقشه قبلی طراحی شده است. خودت وقت هایی…