مرد جوان جرعه ای از قمقمه توی جیبش نوشید و شلیک کرد. صدای شیهه ای فضای مرتع را پر کرده بود.
او گلوله ها را چک کرد و با لبخند به پسرک نگریست پسر به اسب ها خیره شده بود.
چشمان اسب ها اما به اطراف معطوف بود صدایی نمی کردند بدون هیچ عکس العملی انگار که همه دست به دست سرنوشت گره زده بودند و منتظر بودند تا تقدیرشان از اسلحه خارج شود و تمام .
مرد اسلحه را به پسربچه داد درست بزن. وسط دوتا چشماش پسر بچه دقایقی چند در چشم های پاریان نگاه می کرد. پاریان اما بهتر از هر موجودی می دانست این سرنوشت محتوم را آن زمانی که مارتا زیر بار سنگین بار آهن به این سرنوشت دچار شد.
فهمید این پایان کار است باخودش داشت فکر می کرد چرا همه این سالها تحمل کرده باید پیری را کشت پیش از آنکه چروک زیر چشم، سستی زانو و نفس بردیدگی بیاید و لباس تن شود باید پیری را کشت اما خب پاریان چطور می توانست بگوید که لطفا پیش از آنکه به پیری مبتلا شوم کلکم را بکنید و خلاص.
پیری را باید کشت این را اسب های روسی بهتر از هر موجودی می دانند. اسب درباری هم که باشی فارغ از اینکه افتخاری باشد یا نباشد بعد از یک مدتی بارکش ات می کنند.
حالا پاریان لنگ یک اشاره انگشت صوابه پسربچه روی ماشه بود تا برود پی کارش پسربچه اما شلیک نکرد اسلحه را زمین انداخت و فرار کرد مرد آمد دستی به سر پاریان بکشد پاریان با مرد چشم در چشم شد تا کی باید بارکشید و منتظر ماند چه زمانی قرار است موعد این شلیک لعنتی فرا برسد.
یکسال دیگر دو ماه دیگر سه روز؟ پاریان تکانی به خود داد لگی به مرد زد شروع به چرخیدن کرد انگار به عقب برگشته بود به زمانی که اهلی نبود سرکشی می کرد پاریان نگاهی به پشتش کرد او حالا دیگر یک اسب بالدار بود حالا پرواز می کرد این آخرین تصویر پاریان از خودش بود پیش از آنکه صدای گلوله مرتع را پر کند...