ما،یا...! (50)
از دنیای شما دختری در خیابان سعدی را دوست داشتم که موشک حیاط خانهشان را شخم زد.
علیار با خودش فکر می کرد؛ اما اگر فرو رفتگی صورتم را ببیند اگر زخم های زیر چشمم را یا چروک های ممتد پیشانی ام را ببیند
با اینکه با واژهی دستور و جملههای دستوری مبارزه میکنم اما بِواسطهی ترسی که تمامِ وجودم را فرا گرفت گفتم سمعاً و طاعتاً.
هنوز دستانش داشت می لرزید و صدای نفس نفس زدنش تا فرسخ ها در گوشهاش میپیچید
هیچ وقت فرصت نشد موهایم را دوست داشته باشم
برای سالی که هنوز دستش برایم رو نشده...
اینجا تولدی در حال وقوع است. لطفا بی اجازه وارد نشوید
لالایی می خونم اما دیگه خوابت نمیاد نمی دونم که گرگه دیگه چی از گله می خواد
یک روز داشتم راه می رفتم خوردم به تیر چراغ برق. سرم درد گرفت. دلم درد گرفت . دست و پام شکست...
برای من صدای انقلاب، صدای جوانکی است که