آذر 13, 1403
 
 
Image

زندگی در لامپ تلویزیون پارس

190
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

از دنیای شما دختری در خیابان سعدی را دوست داشتم که موشک حیاط خانه‌شان را شخم زد.

صادق چناری: از دنیای شما سه چیز را دوست دارم؛ موهای مشکی‌اش، چشم آب‌دارش و دهان کوچکش.
از دنیای شما برای سه چیز می‌میرم؛ پوست سفیدش، عطر تنش و صدای نفسش.


از دنیای شما سه موشک به سعدی رسید؛ یکی کنار بانک مسکن فرود آمد، یکی خانه‌ی ما را خراب کرد و آخری حیاط خانه‌ی آن‌ها را شخم زد. من زیر لوستر وسط پذیرایی گیر کرده بودم.
از دنیای شما هیچ چیز به دادم نرسید. تنم مخلوطی از گوشت و استخوان و شیشه و نور و سیمان شده بود. مغزم پاشیده بود توی آجیل. لبخند عجیب پهنی روی صورتم نشان می‌داد مثل همیشه دارم یا داشتم دلقک‌بازی درمی‌آوردم. حتی در لحظه‌ی موشک و سقف و لوستر، در ثانیه‌ی
شیشه‌شیشه‌شدن چشم و پوستم.


از دنیای شما یک تابوت خالی سهم من شد. کمی کتلت لامپ بود که رویشان نشد توی تابوت بگذارند. من گم شده بودم. پخش شده بودم توی خانه‌ی قدیمی کوچکمان. مادرم کمی گریه کرد. خانه را دوباره ساختند. بنیاد چند بار به خانواده‌ام سر زد. من نور شده بودم و توی چراغ‌ها و مهتاب و سیگار بابا و اشک مادرم و لامپ تلویزیون پارس-که بعدها بابا خرید- بزرگ شدم.
آن وقت‌ها تلویزیون دو شبکه داشت. من را از هر دو شبکه پخش می‌کردند. برای همین هروقت اوشین را نشان می‌داد، مادرم زیاد گریه می‌کرد. من به اوشین برای انجام کارهایش کمک می‌کردم. موهایش را شانه می‌زدم و به او می‌گفتم که مادرم خیلی دوستش دارد. اوشین زبانم را نمی‌فهمید و بیشتر غصه می‌خورد.


از دنیای شما پسرشجاع خیلی خوب بود. من در خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کردم و هر وقت خانم کوچولو می‌آمد، یاد او می‌افتادم و به جنگل می‌رفتم. شیپورچی برایم ترومپت می‌زد و من و خرس مهربان تعزیه بازی می‌کردیم.


من توی تلویزیون سیاه و سفید پارس پیر شدم و هیچ‌کس نفهمید. وقتی حیاتی گفت انا لالله و انا الیه راجعون، من کنارش نشسته بودم و گریه کردن مادرم را می‌دیدم. وقتی سیروس قایقران گل زد،من جلوی دوربین آمدم و دست تکان دادم ولی کسی مرا ندید.وقتی صدام اسیرها را آزاد کرد من دنبال اتوبوس‌ها می‌دویدم شاید به خیابان سعدی برسم. ولی همه‌ی این‌ها در لامپ تلویزیون سیاه و سفید پارس اتفاق می‌افتاد.


از دنیای شما دختری در خیابان سعدی را دوست داشتم که موشک حیاط خانه‌شان را شخم زد.دختری که دیوانه‌ام می‌کرد.دلیل خنده‌هایم بود. سکوت فراوانی داشت. موهایش صدای کمانچه‌ی مست پاتیلی را می‌داد.


از دنیای شما فقط یک بار در خیابان سعدی همدیگر را دیدیم. قرار شد بقیه‌ی دنیا با هم باشیم و از تنهایی و موشک نترسیم.ولی من زیر لوستر ماندم و نور شدم.
ببخشید.باید بروم.قرار است سریال یوسف پخش شود.قرار است گرگی مرا بدرد.