آذر 01, 1403
 
 
Image

مجموع اشعار اینجا تولدی در حال وقوع است

164
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)


اینجا تولدی در حال وقوع است. لطفا بی اجازه وارد نشوید

حسین حقیقیان: خواب خودمان را دیدم
من حرف پ بودم
دردم این بود
تا به خودم می رسیدم
تو خاموش می شدی و
همه جا
تاریک
نه .ّرنده ای بود
نه .ّروازی
نه .ّروانه ایی!

 

 

 

 

 

 

 


سیب ها طعمشان برای ما یکی است
ولی خدا می داند,چه می گذرد
در دل کشاورز و
خاک و درخت!
حالا تو هی بگو نامم را تکرارنکن!

 

 

 

 

 

 

 

¬¬

 

مرا تشویق کنید
اصلا همه را تشویق کنید
هی لی لی به لالای هم بگذارید
شاید واقعا خوشبخت شدیم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماهیها
نه عریانند و نه با حجاب
نمی دانم با کدامین مسلک
غرق خوشبختی اند!

 

 

 

 

 

 

 

 

 


با صفر و یک های که در سرشان داغ کرده اند
این چکمه پوشان
حرف حالیشان نمی شود
روی پیله ها می رقصند و می رقصند
آب هم از آب تکان نمی خورد
شمع و گل و پروانه و بلبل با هم جمع نباشند!

 

 

 

 

 

 

 

 


اسلحه را با روسری گلدار معشوقه بپیچان و
بکار
مطمئن باش گلی نمی روید
لااقل پرپر نشویم!

 

 


گلوله ها ناقل اند
نفرت ها را به هم می رسانند
لغات ناقل اند
عشق و دردها را
مرگ و بُغض ها را!

 

 

یه هر کجا خواستی برو
خیالت راحت باشد
جاده ها می مانند برای برگشتن
فقط زمان را با خودت نبر
بعید میدانم با تو برگردد!


حالم از خودم به هم می خورد
وقتی جلوی آینه می ایستم و
تو را نمی بینم
بی آنکه گلوله ایی خورده باشی
طنابی گردنت را فشرده باشد
ویا حصار
پرهای پروازت را بالش پادشاه کرده باشد!

 

 

 

 

 

برگهای سبزی است این لغات
وقت نوشتن زرد
سرخ می شوند زیر دستگاهای چاپ
ومی ریزند به وقت خواندن
بهار دیگری می شود ،این لغات
اگر که زندگی شان کنی!

 


هی نو نمی شوند
برای کسی نمی میرند
گلهای مصنوعی
با اینکه عمر طولانی تری دارند!

 

 

باید از سیب هایی که به من تعارف کردی
رنگ سرخ تابلوی بعدی ام را بردارم
وقتی لمس می کنی خودت را
دلم نشکند!

 

 

بی شک تو همان آلبالوی ملس کوچه ی مایی
که از شاخه ی سیب درخت همسایه
ناگهان روئید.

 

یک دخیل برای این درد کم است
باید هر روز درختی کاشت و
از آن سیبی نچید!

 

 

 


کمی آبروی مرا نگه دار
نگذار در این بوم سفید هم
روی صندلی خالی ات
خیالت را بکشم.

 

 

 

من انسانی آزادم،باور کن
در جیبم کمی پول دارم و پاکتی سیگار
دو بال و چند بلیط
وعاشقانه ایی برای تو
که تب دارد و
بوی عرق تنت!

 

 

 

 

 

 

 

همیشه تفنگهایی که به دستم رسید
یک گلوله بیشتر نداشت
یا باید مخ تو را می زدم
یا خودم را می کشتم!

 

 

 

 

 


چین و چروک پرچمم
هر طور که بیایی
می رقصم.

 


شاید خیالاتت را دستکاری کنم
بالت را بتراشم
گیست را به درخت پیوند بزنم
چند قطره شراب به کف پایت بمالم و
به خانه ام ببرمت!

 

 

 

 

 

 

 

 


شاید این بار که بروم
تو را همراه خودم ببرم،به نقاشیم
زیر سایه ی درختی که برگهایش چشمهای مردمند
رودی که خون است و اشک
خانه ایی که نور شمعش, مادر خورشید است
وزمینی بارور
که ازجای هر پایی میوه ایی می روید
تازه!در گوشه کنار تمام این دروغها
جایی برای آرامش پیدا می کنی
آنکه خون دل می خورد آغوشش امن است
قول بده بی خود مرا برنگردانی!

 

 

 

 

 


های نقاش
همان بهتر که در زمستان باشی و
سبز بماند،رویایت
تا از کارگاهت بیرون بیایی و برگردی
سیصد و نه سال از زندگی عقب می افتی
نه با سکه هایت به تو نان می دهند
نه با اسکناس ها آنها تو دوباره به خواب برمی گردی!

 

 

 

جز آینه
در تابلوی آخرم
چیزی نتوانستم بکشم
هر که می آید خودش را می بیند و می رود
ومثل همیشه فراموش می کند
(آینه ایی در برابرآینه ی هم بگذارند,تا
شاید ابدیتی ازهم بسازیم)

 

این سیب های سرخ هنوز کالند
انگار عده ایی لبخند می زنند
مریم با دوچرخه اش می رود گردش
رجب درویش ناهارش را با دستفرش قسمت می کند
کارگری مزدش را با گدا قسمت می کند و
حسین, نان و ماست نذری پخش می کند
انگار به قدر کافی خون نریختند پای این درخت
که این سیبهای سرخ،در سبزی به پختگی رسیدند!

 

 

 

 

 

 

 

هر وقت تنهایی مچاله ام می کند
وقتی نیستی و حرفهایم بی تو تمام می شود
رازهایم را به کاغذ سررسید کهنه می گویم
ولی او هر روز
همه را خبر می کند
نمی دانم چه سری است بین شمع و خورشید!

 

 

 

 

 

 

 


وآخرین برگ زرد
راس ساعت به زمین خورد
در طولانی ترین سیاهی ها و
پائیز را کفن به تن کردند
در خاکی با رویای سبز!

 

 

 

 

 


کفن می پوشانم
لشگر قلمو ها و رنگ هایم را
وقتی بوم سفیدم
با چشم خودش تو را درکارگاه کوچکم می بیند و
باور نمی کند!

جاده ها بی انتها نیستند
جاده ها نقطه نیستند
جاده ها
دستمال هایی مرطوبند
که اشکهایم را در آن پنهان می کنم.

 

 

 

 

 


شاید بهشت
همان چهار دیواری کوچک من است
در کارگاه ،در پنجره ی بوم های قدیمی
که برای فرار از تنهایی خیال می کشم
دیگران لحظه ای با من پرواز می کنند
بی آنکه بفهمم!
ما از پرندگان بالش را برداشتیم
ما چه داریم برای پرندگان
تا هم ما راضی باشیم و
هم خدا را خوش بیاید!

 

 

 

 

 

 

 

پدرم با دوچرخه ی فونیکس قدیمی اش
خورشید و ماه را رکاب می زد
شب و روز ندارم حالا
وقتی این دوچرخه به من ارث رسید.

با زخمهای کهنه ور می روم
با خونش شعر می نویسم
تو بگو آفرین
با نمک نگاهت
من زخمهای زیادی از تو دارم!

 

 

 

 

 


دریا به خانه ام آمد
در زد
در را باز کردم
خانه مان یکی شد.

باید نقشه ی جدیدی بکشم,تا
مرزها پاک شوند
کارخانه های اسلحه سازی
خاطرات بد دوران کودی همه
رنگ پوست و فقر حتی
عقده ها و نفرت ها هم
با پاک کن کوچکی که برایم مانده امّا
همین که من تو من و تو یکی شویم,کافیست!

 

 

 

 

 

 


سالها بعد
گلوله ها را از برگ درختان می سازند
وبا فاصله ایی که من و تو داریم
خوشبختی،محال نیست!
سالها بعد
آینه ایی در جهان باقی نمی ماند
زمان خودش و ما را فراموش می کند
با رسیدن به بعد دوازدهم
به هم می رسیم
امّا با هم نمی توانیم آن روزها را ببینیم
یکی در میان قرار است اعدام شویم
یکی در میان بهتر است تا هیچ نباشد
در نیمه باز بهتر از اتاق بی در است!

 

 

 

 


چتر بر سرمان می گیریم
زیر بمب-باران
گرسنگی و مرض
قرص های آرامبخش
سرنگ های آغشته به خونِ برادری
چتر بر سرمان می گیریم
حتی وقتی که خوابیم
تا احساس گناه نکنی ازمرگ دیگران
آقای ژنرال!
در این گوری که برای ما کندند سربازانت
خدا را شکر برای همه ی شما هم جا هست!

 

 

 

 

 


از درخت سیب،سیب می روید
از نور,سایه و
زخمهای پخته ایی که در حال ریختنند
از من
چه انتظار دیگری داشتی؟

 

 

 

 

 

 


همین شاخه ی گل را اگر دست دیوانه ایی دهی
آن را به تو می بخشد و اسیرت می کند
می کُشد
حالا چه رسد به تیر و گلوله و تفنگ
در آینه کودکی می بینم،خندان
ودر ساعت روی دیوار
وقت آمدنت را که رسیده
ودر سرنوشتم
حروفی که برای من خوانا نیست
جاکفشی کنار پله
کاسه خالی آب وقتی بدرقه ات کردم
در را باز می کنم
چمدانی برگشته که بوی تو را دارد و
می گوید در انتظارت باید بی وقفه بروم!

 

 

 

 

 

 


لطفا جای خالی را با لغتی مناسب پرکنید!
عاشق اینگونه پرسشها بودم
ولی حالا هر چه می نویسم
جای خالی ات با هیچ کلمه ایی پر نمی شود!

 

 

 

 

 

 


لغاتم دنبال شعر شدن هستند و
من
عاشق با تو بودن
هر دو میخواهیم ماندگار بمانیم!

در باغچه ی خانه منتظرت بودم
بویم کنی، تازه شوی
سرم رابریدی و به سینه چسباندی امّا
به وقت آمدنش مرا!

 

 

 

 

 

 

 

از قفس تنگ تر می شود برایت، آزادی
وقتی زورت به جاذبه ی زمین نمی رسد!

نیازی به پرواز نیست ،گاهی
همینکه آسمان بالای سرمان باشد کافیست!

 

 

 

 

 

 


من در موهای تو چنگ می زنم
تو آواز جدایی می خوانی
من اشک می ریزم
وتو،با آهنگشان می خوانی
پیر می شویم
وای آهنگ را هر بار می شنویم
وقتی که باران بیاید!
خورشید که طلوع کند
شمع را خاموش میکنم
وقتی بیایی
خاموش می شوم!
حقیقیان/آذر 1393

 

 

 

 

 


در میان این هزاران که عاشق همند
این هزاران که معشوق
تنها،من تنها نیستم
قرار مان باشد روی خط افق،نقطه ی گریز
فقط قول بده تنها نیایی
خوشبختی را هم با خودت برایمان بیاور!
خورشید در دریا می افتد و،غرق نه
ماه در دریا می افتد و،غرق نه
نگاهم به دریا می افتد و
غرق نمی شوی
اگر با نوری خودت را غرقش کنی!

 

 

 

 

 


من از سراب نوشیدم و
برایت لالایی خواندم
تو خواب نهر دیدی
رود و دریا و آسمان
وچه صادقانه گریه می کردی
برای ماهی های قرمز حوض خانه ی اجدادی ات!
ماسک های یک شکل
تفاوت ها را از بین برده
روی دوشم،بالی بکار
یا که بذر امیدی به نگاهم
روی سینه ام بوسه ای بکش
یا روی قلبم،گلی سرخ
هر کاری که امروزمان را عمیق تر دفن می کند,تا فردا
مرا از یاد نبری!

 

 

 

 

 

 

 

از چین و چروک صورتت می شود
شکلهای با معنا در آورد
دریای خزر که من در آن غرق می شوم
جاده ایی روستایی
که به قرنها پیش می برد امیدمان را
حروف مقطعه
که نفهمی کی عاشق شدی
حالا از خودت بپرس
چند پرنده ی دیگر در قفس مان جا می شوند

 

 

 

 

 

 


هر کس باید سلاح خودش را بردارد
همسایه مان اشکش را
مادرم آهش را
توچارقد گلدارت و
من،تو را
تا وقتی دستور آتش ندادند
همین ها بس است!

 

 

 

 

 

 

بیا بغلم
شبیه دو دریا که به هم راه دارند،اما
بارها می شود در هر کدام غرق شد!
در حیاط خانه مان
اندازه ی خودمان هم لبخند نمی روید
در حیات خانه ی هم سایه مان هم, انگار
این سفره ی خالیمان
برای تو بی برکت نیست
برای تو که غم می خری و می فروشی به سیم و زر

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ما مثل هم نیستیم
سرویم و سیب
لجوج ایستادم ام من،بی ثمر,وتو
لبخند می زنی
وقتی جوشهای تو را می چینند و
گاز می زنند!

سیب ها از وسوسه های ما پُرند
گازشان که می زنی
دهانت را می بندند و میگویند:هیس
خودت خواستی اینجا باشی!

 

 

 

 

 

کمی به فکر من هم باش,دیوانه
سایه ایی بر چشمان سوزانت
چند قطره خون سبابه بر گونه هات
دامنی پر چین ابریشم بر تنت
کودکی در رحمت تا زندگیت را مرور کنم
لبخندی که رنگهای چرک را از بوم بیرون بکشاند
کمی به فکر من هم باش
همه چیز را که نباید تصور کند,نقاش!
برای آینه ها که کاری ندارد صداقت
مثل فرشتگان بی اختیار
مرا بگو
با این دل شکسته و خون
روبروی تو باز,بی خود می شوم
لکه ایی نور به شکل چلچراغ!

 

 

 

 

 

 

من می توانم حرف بزنم با اینکه درختم
تو می توانی,با اینکه نسیمی
ما حرفی نمی زنیم
با اینکه تو گاهی طوفان می شوی!
بخند
غنچه می گفت
بغض کن
جای خالی ات
فریاد بزن
جاده ایی بی انتها!

 

 

 

 

 

 


تو را روی بومم بکشم،که چه؟
دورت چارچوب بگذارم
روی دیوار آویزانت کنم
رازمان فاش هر چشمی شود؟
تو فقط مال منی دیوانه!
ببین چه دور شدم از خود
دورتر,حتّی از نقطه ی گریز
در آغوشت
عاشق خودم شدم وبه خودم آمدم!

 

 

 

 

 

 

 


این ها اشک من است لعنتی
باران نیست که زیر چتر
پک به سیگار قدم می زنی!
اگر چه تا آمدنت
با قرص ماه و آلپرازولام نیم سر می کنم،ولی
معجزه می کند هر روز
با آمدنش
همان یک خاطره مان!

 

 

 

 

 

 

 

 


کاش برف ببارد امروز
سیزده تیر ماه
بومم دوباره سفید شود و
فرصتی دوباره تا
این بار باورت شود،دوستت دارم!

 

 

 

 

 

 

 

 


ما به هم نمی رسیم
تا آسمان باشد
هوس پرواز دورمان می کند از هم
آسمان خیالمان
همه جایش یک رنگ نیست!

 

 

 

 

 

 

 

 


خورشید، باور کن آنقدرها هم فرقی نکرده
در این سالها
در این قرن ها
در این آسمان یکرنگ
اگر بارها از تو بخواهم تصویری بکشم
با گل های آفتاب گردان ون گوگ فرقی نمی کند!

 

 

 

 

 

 

هی نو نمی شوند
برای کسی نمی میرند
گلهای مصنوعی
با اینکه عمر طولانی تری دارند!
نور
در باغچه ها گل می شود
در خاک تنت
به شکل دستان ظریفت
نور علی نور می شود
وقتی گلی از دستان تو بگیرم!

 

 

 

 

 

 

طبیعتتان این است
چه تو،چه گل سرخ
با چاک پیراهنتان ،تیغ می کشید به عابران بی کس
تا لغت شوید!
باید از سیب هایی که به من تعارف کردی
رنگ سرخ تابلوی بعدی ام را بردارم

 

 

 

بی شک تو همان آلبالوی ملس کوچه ی مایی
که از شاخه ی سیب درخت همسایه
ناگهان روئید.

 

 

 

یک دخیل برای این درد کم است
باید هر روز درختی کاشت و
از آن سیبی نچید!

میخواهم کمی خیالات ببافم
یک جفت دستکش
من دست می کشم از تو
تو دست می کشی بر من

 

 

 

 

 

پروانه خوابش می آمد
گفتم بیا جای خوابمان را عوض کنیم
خواب مرا دید
خواب تو را دیدم
گم شدیم
عاشق شدیم!
کمی شک کردم،به خودم
لالایی می خوانم
پروانه می ترسد
جیغ می کشم
رنگ تابلو عوض نمی شود
آرامم
همه می دوند
صورتت که بیخودی گل نینداخته؟

 

 

 

 

کمی آبروی مرا نگه دار
نگذار در این بوم سفید هم
روی صندلی خالی ات
خیالت را بکشم.

همیشه تفنگهایی که به دستم رسید
یک گلوله بیشتر نداشت
یا باید مخ تو را می زدم
یا خودم را می کشتم!

 

 

 

 

 


ارتفاع خیالم را تا سقف پائین آوردم
خانه را تمیز کردم
با عقربه ی ثانیه شمار،هزارتا دایره کشیدم
ولی تو باز
رفتی به بومم چسبیدی!

می خواهم بوی گل پیراهنت باشم
از بوئیدن ها سیرم!

 


شاید خیالاتت را دستکاری کنم
بالت را بتراشم
گیست را به درخت پیوند بزنم
چند قطره شراب به کف پایت بمالم و
به خانه ام ببرمت!

 

دیگر نمی توانم عاشقانه ایی بنویسم
در حسرت آمدنت
انگاری واقعا عاشق شده ام!

 


قهر کنم اگر نازم را می کشی؟
نه زورت به قلب ام می رسد
نه دستت به قلموهایم!

 


دیوانه نیستم
خونم را جوهر خودکارم کنم و
گوشتم را کلمه
اگربی خیال از کنارم نگذری
اگر نامت را بگویی

 


آینه نیستم
هر جور که خواستی نشانت دهم
بی خون جگر
حسرت
نم نمک ،دریا!

 


خورشید به وقت غروب را
هشت دقیقه بعد می بینیم
رعد و برق با هم می آیند همیشه
برای ما امّا،صدایش بعدا در می آید
ستاره ای جدید کشف کنیم اگر
هزاران ساله شده باشد احتمالا
حالا تو بیا حساب کن
از کی عاشقت بودم و تو هنوزنفهمیدی!

 

بیا کنارم
شبیه دو دریا که به هم راه دارند،اما
بارها می شود در هر کدام غرق شد و
زنده ماند
یکی تلخ و شورمثل قهوه ی تنهایی کافه ها
یکی شیرین تر از چای شب یلدای با تو بودنم!


تو را روی بومم بکشم،که چه؟
تو فقط مال منی دیوانه!


این ها اشک من است لعنتی
باران نیست که زیر چتر
پک به سیگار قدم می زنی!


سکوتت
هم کاغذ سفید است و
هم وسوسه شعر
حالا من چگونه عاشقت نشوم؟


من با تو یک وجب فاصله دارم و تو
با ماه
طرفه العینی
حالا که خون گریه تمام دارایی ماست
انار را با هم بخوریم؟
فقط یک دانه اش بهشتی است!


خورشید، باور کن آنقدرها هم فرقی نکرده
در این آسمان یکرنگ
اگر بارها از تو بخواهم تصویری بکشم
با گل های آفتاب گردان ون گوگ فرقی نمی کند!


برخوردهایمان نباید تکراری شوند
گلهای باغچه تنها نمانند
دیروز و امروزمان نباید یکی باشند!

 

درخت های حیات مان هم
با زبان خودشان نام تو را مشق می کنند
ببین چه برگهایش،مثل لبهای من تکان می خورند!


آسمان از دستم لیز می خورد و در شال تو می افتد
وشمعهای زیادی می خواهند با ما بسوزند
باید دوباره سفر کنیم
جای امن پیدا نیست.


شال سفیدت را بده
کاغذم تمام شده
بیا در آغوشم
حرفم تمام شده
از خواب بیدارم نکن
صبرم تمام
شده یکبار مرا جدی بگیری؟


میخواهم کمی خیالات ببافم
یک جفت دستکش
من دست می کشم از تو
تو دست می کشی بر من.

 

پروانه خوابش می آمد
گفتم بیا جای خوابمان را عوض کنیم
خواب مرا دید
خواب تو را دیدم
گم شدیم
عاشق شدیم!


کمی شک کردم،به خودم
لالایی می خوانم
پروانه می ترسد
جیغ می کشم
رنگ تابلو عوض نمی شود
آرامم
هه می دوند
صورتت که بیخودی گل نینداخته؟

 

تا کی باید در این دریای طوفانی
دنبال لنگه دمپایی نه سالگی ات بگردم
تا آشتی کنی؟


سکوتت
هم کاغذ سفید است و
هم وسوسه شعر
حالا من چگونه عاشقت نشوم؟

 

ماهیها
نه عریانند و نه با حجاب
نمی دانم با کدامین مسلک
غرق خوشبختی اند!


یه هر کجا خواستی برو
خیالت راحت باشد
جاده ها می مانند برای برگشتن
فقط زمان را با خودت نبر
بعید میدانم با تو برگردد!


تا کی باید در این دریای طوفانی
دنبال لنگه دمپایی نه سالگی ات بگردم
تا آشتی کنی؟