نابت شفایی: گربه بر شانه های ماشین نشست . ماشین با تعجب رو به گربه کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی زیر تنه ی من خانه بسازی .
گربه گفت : من فرق درخت ها وماشینها را خوب می دانم اما گاهی گربه ها و ماشینها را اشتباه می گیرم .
ماشین خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .
گربه گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
ماشین منظور گربه را نفهمید اما باز هم خندید .
گربه گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
ماشین دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ؛یک اوج دوست داشتنی .
گربه گفت : غیر از تو گربه های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک گربه ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.
گربه این را گفت و پر زد .
ماشین رد گربه را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی توی دلش موج زد . چیزی شبیه دلتنگی ...