آذر 01, 1403
 
 
Image

مسخ

195
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

یا به یه لیوان وودکا دعوتت میکردم و با هم صحبت میکردیم . دوست میشدیم .

نابت شفایی: گیر کردم . تو شخصیتی که خودم خلقش کردم .

همون پیرمرد داستان قبلی ، راز پیرمرد. نمیتونم ازش جدا شم . همه ش تو ذهنمه . همه جا می بینمش . مشکلمو با هر کی در میون میذارم نمیتونه کمکم کنه .

غصه میخورم برای حال و روزش . واسه سرنوشت شومش . دلم براش میسوزه ، بغضم میگیره . دستم میلرزه . گرمای اشکم رو تو کاسه ی چشمم حس میکنم . لبخندش موقع دست تکون دادن از جلو چشمم نمیره و نگران دستاشم ، نگران لباسای مندرس  شم .

اولین باره این حسو دارم . یعنی گذر زمان درستش میکنه ؟ نمیتونم بهت فکر نکنم . چرا ملکه ی ذهنم شدی؟ چی ازم میخوای؟ می خوای ازت عذرخواهی کنم؟ به دست و پات بیفتم که منو ببخشی؟ نکنه انتظار داری دخترتو برگردونم؟ نمی شه لعنتی، نمیتونم .

من اگه میتونستم چیزی رو تغییر بدم تو رو ... نه ... از بین نمی بردمت. فقط از ذهنم بیرونت میکردم .  

یا به یه لیوان وودکا دعوتت میکردم و با هم صحبت میکردیم . دوست میشدیم .  تو واسه من از دخترت تعریف میکردی . از خاطراتش برام میگفتی و وقتی حسابی مست کردی عکسشو از کیف پولت درمیاوردی و بهم نشون میدادی .

منم اون موقع بهونه ی منطقی تری واسه بغض کردن داشتم . دیگه مجبور نبودم لبخند احمقانه ی اطرافیانمو تحمل کنم وقتی که بهشون می گم علت ناراحتی م شخصیت آخرین داستانکیه که نوشتم . 

میتونم بگم دوستم دخترشو از دست داده . آره ؛ میگفتم بهترین دوستم که همیشه باهامه عزادار دخترشه .

اینجوری اونا هم با ما ابراز همدردی میکنن و گوشه ی لبشونو ور میچینن به افسوس خوردن . 

وای چقدر سرم درد میکنه . این زهرماری چی بود بهم دادی ؟  حس میکنم حالم داره به هم میخوره . این جوری که نمیتونم صبح زود بیدار شم . 

با این حالم چجوری برم جلو ترمینال وایستم ؟ ساعت چنده؟ دیرم شده ، باید برم. اولین اتوبوس مشهد 5 صبح میرسه ساری . باید آماده شم .

کفشم کو ؟ تف تو گور پدرت بگرد ببین کفشمو کجا گذاشتم . زودباش نیم ساعت دیگه اتوبوس میرسه .

شاید دخترم تو این ماشین باشه ، شاید خانوم مهندسم امروز صبح بیاد.