نابت شفایی: گیر کردم . تو شخصیتی که خودم خلقش کردم .
همون پیرمرد داستان قبلی ، راز پیرمرد. نمیتونم ازش جدا شم . همه ش تو ذهنمه . همه جا می بینمش . مشکلمو با هر کی در میون میذارم نمیتونه کمکم کنه .
غصه میخورم برای حال و روزش . واسه سرنوشت شومش . دلم براش میسوزه ، بغضم میگیره . دستم میلرزه . گرمای اشکم رو تو کاسه ی چشمم حس میکنم . لبخندش موقع دست تکون دادن از جلو چشمم نمیره و نگران دستاشم ، نگران لباسای مندرس شم .
اولین باره این حسو دارم . یعنی گذر زمان درستش میکنه ؟ نمیتونم بهت فکر نکنم . چرا ملکه ی ذهنم شدی؟ چی ازم میخوای؟ می خوای ازت عذرخواهی کنم؟ به دست و پات بیفتم که منو ببخشی؟ نکنه انتظار داری دخترتو برگردونم؟ نمی شه لعنتی، نمیتونم .
من اگه میتونستم چیزی رو تغییر بدم تو رو ... نه ... از بین نمی بردمت. فقط از ذهنم بیرونت میکردم .
یا به یه لیوان وودکا دعوتت میکردم و با هم صحبت میکردیم . دوست میشدیم . تو واسه من از دخترت تعریف میکردی . از خاطراتش برام میگفتی و وقتی حسابی مست کردی عکسشو از کیف پولت درمیاوردی و بهم نشون میدادی .
منم اون موقع بهونه ی منطقی تری واسه بغض کردن داشتم . دیگه مجبور نبودم لبخند احمقانه ی اطرافیانمو تحمل کنم وقتی که بهشون می گم علت ناراحتی م شخصیت آخرین داستانکیه که نوشتم .
میتونم بگم دوستم دخترشو از دست داده . آره ؛ میگفتم بهترین دوستم که همیشه باهامه عزادار دخترشه .
اینجوری اونا هم با ما ابراز همدردی میکنن و گوشه ی لبشونو ور میچینن به افسوس خوردن .
وای چقدر سرم درد میکنه . این زهرماری چی بود بهم دادی ؟ حس میکنم حالم داره به هم میخوره . این جوری که نمیتونم صبح زود بیدار شم .
با این حالم چجوری برم جلو ترمینال وایستم ؟ ساعت چنده؟ دیرم شده ، باید برم. اولین اتوبوس مشهد 5 صبح میرسه ساری . باید آماده شم .
کفشم کو ؟ تف تو گور پدرت بگرد ببین کفشمو کجا گذاشتم . زودباش نیم ساعت دیگه اتوبوس میرسه .
شاید دخترم تو این ماشین باشه ، شاید خانوم مهندسم امروز صبح بیاد.