ماریکا: این روزها چهل و دومین دوره فستیوال بین المللی فیلم ونکوور در حال برگزاری است و فیلمسازانی از سراسر جهان از جمله ایران در این رویداد شرکت کرده اند.
بهرام جواهری پیشکسوت عرصه انیمیشن، با تازه ترین اثر خود به نام «دوسیب» محصول کمپانی National Film Board Canada در این رویداد بین المللی شرکت کرده است.
جواهری متولد سال 1338 اهل کردستان سالهاست به کانادا مهاجرت کرده است. او از کودکی به هنر علاقه داشت و در زمینه های نقاشی، مجسمه سازی و بعدها فیلمسازی و انیمیشن به صورت حرفه ای فعالیت کرده است.
به بهانه حضور این هنرمند در بخش فیلم های کوتاه جشنواره فیلم ونکوور با ایشان گفت و گویی داشتیم که در ادامه می خوانید:
برای آشنایی بیشتر مخاطبان با شما کمی از خودتان برای مان بگویید:
به سیاق اکثر افرادی که در زمینه هنر به صورت جدی فعالیت می کنند من هم به عنوان یک انیماتور از بچگی دغدغه کار تصویر داشتم. از همان کودکی به نقاشی علاقمند بودم و بعدها سراغ مجسمه سازی رفتم.
تفاوتی که شاید نسبت به سایر هم سن و سالانم داشتم روحیه متفاوت پدرم بود. در خانه ما همیشه جدیدترین و متنوع ترین وسایل صوتی و تصویری وجود داشت. آن هم نه فقط برای استفاده بلکه ایشان همیشه دوست داشت این وسایل را به بهانه ای باز کند و از تکنولوژی درون آن سر در بیاورد. با توجه به اینکه ما در پایتخت ساکن نبودیم و در شهر سنندج زندگی می کردیم داشتن چند مدل گرامافون و ضبط صوت و ... خیلی مرسوم نبود اما من این شانس را داشتم که از کودکی با این وسایل سر و کار داشته باشم.
ده ساله بودم که پدرم به عکاسی علاقمند شد و نه تنها در صدد خرید دوربین برآمد بلکه قسمتی از خانه را به درست کردن تاریکخانه برای چاپ عکس اختصاص داد.
این اتفاق دریچه تازه ای روی من باز کرد تا من با آموزش هایی که از پدر دیده بودم به تصویر بیش از پیش علاقمند شوم. به طوریکه بعدها وقتی وارد فضای جدی کار شدم و دانشگاه رفتم بیش از دیگران از نظر فنی درباره نور و عکاسی می دانستم.
قبل از انقلاب سالن تئاتر خیلی در شهرستان ها مرسوم نبود مگر در مناسبت های خیلی خاص. یکبار به بهانه یکی از این مناسبت ها تئاتری در سنندج روی صحنه رفت و من برای اولین بار با اعجاز دنیای نمایش روی صحنه مواجه شدم. تاثیرش روی من به حدی بود که وقتی به خانه آمدم تصمیم گرفتم بخشی از کتابخانه کوچکی که پدرم برایم درست کرده بود را به صحنه تئاتر تبدیل کنم.
از چه زمانی به طور حرفه ای فعالیت تان آغاز شد؟
چهارده ساله بودم که تلویزیون برنامه ای به نام سینمای 8 میلیمتری پخش می کرد. اگرچه مخصوص بزرگسالان بود اما من با علاقه آن را دنبال می کردم. بعدها در شهر خودمان اعلامیه ای دیدم مبنی بر اینکه قرار است کلاس های آموزشی سینمای آماتوری 8میلیمتری در مرکز تلویزیون سنندج برگزار شود.
روز مقرر به تلویزیون رفتم از میان جمعیت زیادی که آمده بودند من با اختلاف از همه کوچکتر بودم. اگرچه افراد بسیاری در کلاس ها شرکت کردند اما از میان آن همه در نهایت فقط 5 نفر ماندند که من یکی از آنها بودم و با تمام سختی ها تا انتها ادامه دادم و یکی دوتا فیلم هم ساختم.
پدرم که علاقه من را دید برایم از تهران یک دوربین 8میلیمتری با پروژکتور خرید اولین فیلم انیمیشنم را بدون هیچ آموزشی به پشتوانه برنامه هایی که گاهی در تلویزیون می دیدم و تجربه ای که در فیلم و عکس از پدر به دست آورده بودم در همان 14 سالگی ساختم.
با توجه به منطقه محل سکونت تان و دور بودن از تهران و تمام امکانات آن زمان این مسیر را چگونه ادامه دادید؟
انقلاب که شد من دیپلم را هم گرفته و یک فیلمساز حرفه ای بودم اما به خاطر انقلاب فرهنگی نتوانستم به دانشگاه بروم. ضمن اینکه بلافاصله جنگ آغاز شد و من که سرباز هم بودم به جنگ رفتم. تسخیر کردستان و مشکلاتی که برای استان ما پیش آمد باعث شد همان محدود امکاناتی که شهرستان های دیگر داشتند نیز از ما دریغ شود.
بعد از انقلاب و اواسط جنگ وارد تلویزیون سنندج شدم. بسیاری از متخصصان را که قبل از انقلاب مشغول به کار بودند اخراج کرده و در میان افراد جدید به جرات می توانم بگویم هیچکس به اندازه من اطلاعات نداشت. آن دوره بزرگترین تجربیاتم را کسب کردم و با اینکه فقط 22 سال داشتم مدیر تولید شدم و در کنارش کار فیلمسازی و انیمیشن برای خودم هم انجام می دادم.
چطور شد که تصمیم گرفتید به تهران بروید؟
تلویزیون سنندج من را هم بعد از مدتی اخراج کرد و دوباره برگشتم به کار با دوربین 8 میلیمتری. یک انیمیشن ده دقیقه ای به نام «رویای پرواز» در منزل ساختم و کار را به تهران بردم بلکه دریچه ای رویم باز شود.
ابتدا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نزد بهروز غریب پور که مدیر بخش تئاتر عروسکی بود مراجعه کردم. برخوردش با من و اثرم بسیار دلگرم کننده بود. تمامی شاگردان و کارکنان را جمع کرده بود برای نمایش فیلم من. در آخر هم من را مثال زد و به آنها گفت شما که مدام از امکانات کم شکایت دارید ببینید او با امکانات کم چه اثری خلق کرده.
همین برخورد او به شدت از لحاظ روحی به من کمک کرد و دوباره انگیزه گرفتم. او من را به واحد انیمیشن کانون معرفی کرد اما آنجا پذیرش در آنجا اصلا راحت نبود. در آخر هم به عنوان مربی به کانون پرورشی شهر کرمانشاه معرفی کردند. خیلی پیشنهاد خوبی نبود چون دلم نمی خواست دوباره به شهرستان برگردم. دو ماه بیشتر آنجا نماندم. به تهران رفتم و دلایلم را به غریب پور گفتم و او ترتیبی داد که وارد شبکه دو تلویزیون شوم.
شبکه دو انیمیشنم را به قیمت بیست هزار تومان خرید که البته به زمان خودش عدد خیلی کمی بود ولی اهمیتی نداشت. زیرا با اینکه پیش از این در شهرستان بارها کارهایم پخش شده بود اما روی آنتن شبکه سراسری بارها کارم پخش شد و از طرفی پروژه بعدی ام را به اسم «شهر سنجاق قفلی» ساختم.
تجربه شروع حرفه ای کار در تهران چطور بود؟
تولید این انیمیشن هنگام موشک باران تهران بود. کارکنان شبکه دو اغلب سر کار نمی آمدند و تنها من و همکارم خانم علیرضایی در استودیو بودیم. ایشان پا به پای من کنار پروژه ماند و احساس مسئولیتش برایم خیلی ارزشمند بود. هایده صفی یاری تدوینگر شناخته شده این روزها نیز همکار دیگری بود که در همان شرایط ادیت کار را انجام داد و علیرغم شرایط نابسامان موشک باران دلسوزانه روی کار وقت گذاشت.
تحصیلات آکادمیک شما در همین دوران آغاز شد؟
بله. اما به این راحتی نبود. کمی بعد دانشگاه ها نیز باز شد. من کنکور هنر شرکت کردم و رتبه خیلی خوبی هم آوردم. خوشحال بودم که از طریق تحصیل می توانم حرفه ام را ادامه دهم اما بعد از مدتی نامه آمد که شرایط عمومی ورود به دانشگاه را ندارم. منظورشان از شرایط عمومی هم کُرد بودن من بود. با توجه به منطقه ای که من در آن ساکن بودم حساسیت روی این مسائل خیلی زیاد بود و نسبت به استان های دیگر فضای کمتری در اختیار داشتیم.
پنج سال مرتب کنکور دادم و هر بار همین اتفاق افتاد. آن زمان جوان بودم و تمام انگیزه و عشقی که به کارم داشتم به ناامیدی تبدیل شد. طی این سال ها برای امرار معاش در ساندویچ فروشی و تابلوسازی و .. مشغول بودم تا بالاخره در پنجمین سال با دانشگاه رفتنم موافقت کردند آن هم به شرط اینکه دور رشته سینما را که بزرگترین علاقه ام بود خط بکشم و این گونه شد که وارد رشته گرافیک شدم.
در همین اوان بود که بالاخره به دانشگاه وارد شدم. اگرچه نگذاشتند سینما بخوانم و به رشته گرافیک رفتم اما پشیمان هم نبودم. تجربه خوبی بود و اتفاقا باعث شد از نظر اقتصادی بتوانم درآمد خوبی داشته باشم. مثلا یک نمایشگاه که کار طراحی غرفه می کردم هزینه یک سالم در می آمد. کنارش به عنوان مشاور تبلیغاتی با کارخانجات نیز همکاری داشتم.
یکی از اتفاقات خوب من در دانشگاه حضور مرحوم نصرت کریمی بود. دو واحد با ایشان کلاس داشتم او جزو معدود و اولین انیماتورهای ایران بود که برای کانون کار می ساخت. او را هم خیلی اذیت کردند. همان زمان در تهران برای خودم یک کارگاه انیمیشن دست و پا کرده بودم. یک روز به کارگاهم آمد و تشویق های آن روزش برای منی که جوان بودم بسیار انگیزه بخش بود. حتی قرار شد با هم کار بکنیم که هرگز اتفاق نیفتاد اما حضورش در کارگاه من خاطره خوبی بود.
لیسانسم را که گرفتم تازه فوق لیسانس انیمیشن در دانشگاه سینما تئاتر راه اندازی شده بود چون سال اول بود متقاضی خیلی زیاد داشت. من هنوز دوره لیسانس را تمام نکرده بودم اما قرار شد شرکت کنم تا با شرایط آزمون عملی آشنا شوم و برای سال بعد آمادگی بیشتری داشته باشم. جالب اینکه همان سال قبول شدم در حالیکه پایان نامه لیسانسم را هنوز دفاع نکرده بودم.آن سال 8 نفر پذیرش می کردند که 5 نفر اول سهمیه بودند و رتبه من 4 بود.
پس چرا تصمیم به مهاجرت گرفتید؟
پایان نامه ام را که درباره حلبچه ساختم به موسسه صبا در تلویزیون بردم اما نه تنها پذیرفته نشد بلکه دورم را خط کشیدند. تقریبا کار کردن برایم سخت شده بود. اوایل دهه هشتاد با همسرم تصمیم به مهاجرت گرفتیم. از همان ابتدا به کانادا آمدم و در ونکوور ساکن شدم.
شروع کار در کانادا چطور پیش رفت؟
مکان و موقعیت جدید باعث شد زمان ببرد تا دوباره کار انیمیشن را شروع کنم یکبار هم به کمپانی « National Film Board of Canada» رفتم و با سطح کیفی بالای آنجا از نزدیک آشنا شدم. با توجه به تجربه برخوردهای خیلی بدی که در ایران داشتم رفتار دوستانه و محترمانه شان برایم جالب بود و می توانم بگویم که سورپرایز شدم. مدیر کمپانی حدود 3 ساعت با من همراهی کرد تا تمام تشکیلات و استودیو را نشانم دهد. آن روز متوجه شدم نیاز به تجربه بیشتری دارم تا بتوانم وارد این کمپانی شوم.
مدتی در یک شرکت هواپیما سازی کار کردم و در کنارش خودم دغدغه هایم را به صورت شخصی دنبال می کردم. به عنوان مثال به دانشگاه BCIT ونکوور رفتم و رشته دیجیتال انیمیشن خواندم. طی این سالها چند نمایشگاه نقاشی و مجسمه سازی نیز برپا کردم که خوشبختانه با استقبال خوبی همراه شد.
از چه زمانی فعالیت تان در حوزه انیمیشن را جدی تر دنبال کردید؟
انیمیشن را به صورت پروژه ای هر از گاهی انجام می دادم تا اینکه سال 2016 خانم آن موری « Ann Marie Fleming» برای ساخت بخشی از انیمیشن خود به نام « Window Horses» از من دعوت به کار کرد. این اثر در مورد یک دختر دو ملیتی از پدر ایرانی و مادر چینی است که پدر خلبانش بعد از واقعه انقلاب از ایران اخراج می شود و به کانادا مهاجرت می کند. این دختر سال ها بعد به دنبال پیدا کردن ریشه های خود به ایران سفر می کند و با ورود به شهر شیراز با شعرای ایرانی آشنا می شود. به تصمیم کارگردان قرار شد مواجهه دختر با هر یک از این شعرا توسط انیماتورهای مختلف به تصویر کشیده شود. بخش حافظ نیز به من سپرده شد که طولانی ترین بخش کار محسوب می شود.
این اتفاق باعث شد تا کمپانی نشنال فیلم بورد کار من را از نزدیک ببیند. بعد از مدتی من طرح انیمیشن دوسیب «two apples» را ارائه دادم و آنها نیز استقبال کردند که این انیمیشن را تولید کنند و حدود یک سال و نیم برای تولید زمان گذاشتیم.
شما امسال با انیمیشن دوسیب «TwoApples» در فستیوال فیلم ونکوور حضور دارید. کمی از فرم و محتوای کار برای مان بگویید:
به عنوان نویسنده، کارگردان و انیماتور سعی کردم تکنیک و محتوا را با هم پیش ببرم. همانطور که پیش از این هم اشاره کردم بحث تکنیک و نوآوری در هر اثر همیشه دغدغه اصلی من بوده و هست. خوشبختانه «دو سیب» تبدیل به یک کار یونیک شد که تا کنون چنین فرمتی کار نشده است.
قصه «دو سیب» روایت دختر هنرمند سفالگری است که روی آثارش نقاشی می کشد و این باعث شد بخواهم با گِل زمینه کار را بسازم. اساسا معتقدم متریال هایی مثل خاک و گِل به شدت با روح و هویت ایران و ایرانی عجین است. این را هم اضافه کنم اگر چه قصه بدون دیالوگ است اما من در ذهنم نام این دختر را ژینا گذاشته ام.
شخصیت اول قصه ما اگر چه یک دختر است اما الهام گرفته از وجود خود من و هر کسی است که شرایط مهاجرت، تنهایی و چالش های مربوط به آن را به نوعی تجربه کرده است. برایم مهم بود که حتما در قالب جنسیت خانم نمایش دهم چون به نظرم حس و حالی که به فضای قصه تزریق می شد بهتر از کار در می آمد. ضمن اینکه دوست داشتم نشان دهم بر خلاف تصورات موجود، دختران موفق بسیاری داریم که به تنهایی سختی مهاجرت را به دوش کشیده و انسان های موفق و تاثیرگذاری شده اند.
به نظر می رسد انگیزه تان از ساخت این اثر چیزی فراتر از نمایش یک داستان عشقی بود!
ماهیت قصه این اثر بیش از آنکه عاشقانه باشد بیان کننده ارتباط بین فرهنگ هاست. یکبار از یک سیاستمدار شنیده بودم که مهاجران باید شرایط کشور مقصد را بپذیرند. این من را به فکر فرو برد و احساس کردم درباره حضور مهاجران یک کج فهمی وجود دارد.
به نظر می رسد برخی نگاه ها به این صورت است که مهاجر یک کالای صادر شده برای رفع نیازهای کشور مقصد است. در صورتی که ابدا چنین نیست. هر انسانی که تصمیم می گیرد محل زندگی خود را از جایی به جای دیگر تغییر دهد فرهنگ و تفکرش را نیز با خود به مکان جدید می برد و در عین حال همین ها را از محل تازه زندگی خود جذب می کند.
درباره سیب میخک نشان و المان های تاریخی و فرهنگی که به نوعی شناسنامه کار شما محسوب می شود نیز بیشتر برای مان بگویید:
سیب میخک نشان در کردستان سمبل نشان دادن مهر و عشق است. دختر با خودش یک سیب می آورد و یک سیب هم از پسر دریافت می کند. در واقع پسر میخک نشان کردن سیب را از دختر یاد می گیرد و از طریق فرهنگ جدیدی که یاد گرفته ابراز علاقه می کند. در واقع سیب میخک نشان استعاره ای از تبادل فرهنگ و مهر و محبت بین دو فرهنگ است.
فیلم من صرفا نمایش عشق پسر و دختر نیست. بیانگر شکل عمیق تری از ارتباط است و میخواستم بگویم رابطه بعد از گذراندن یک تعامل عمیق تری از تاثیر گذاری و تاثیرپذیری فرهنگی شکل می گیرد و در نهایت به عشق ختم می شود.
ضمن اینکه دختر ما یک آرتیست رویاساز است. او به هنر زوتروپ تسلط دارد و روی سازه هایش رویا و خیال را نقاشی می کند.
همانطور که می دانید سابقه تاریخی هنر زوتروپ به هزاران سال پیش برمیگردد و نمونه های اولیه آن در شهر سوخته کشور خودمان کشف شده است.
دوست داشتم با این تکنیک قصه ها و رویاهای دختر را ببینیم که وقتی به وطنش برمیگردد به جای اینکه به پسر نامه بنویسد برایش زوتروپ می فرستد که باز هم نشان از دعوت به یک بده بستان فرهنگی است.
البته همه اینها در دل کار شکل گرفت و چیزی نبود که من از روز اول مد نظرم باشد و این خاصیت هنر است. معتقدم اثر هنری را نباید توضیح داد بلکه هر کس باید با احساس خودش با کار ارتباط بگیرد و تاثیرش را درک کند.
در آخر، تازه ترین اثر شما در جشنواره فیلم ونکور به نمایش در می آید. این اتفاق را چطور ارزیابی می کنید؟
واکنش مخاطبان، دریافت جایزه و .. اتفاقاتی است که در وهله اول به ذات اثر هنری ارتباطی ندارد. این ها بعد از آن که کار به مرحله ارائه رسید، رخ می دهد.
برای من لذت بردن تنها چیزی است که هنگام شکل گیری اثر هنری مهم است و این احساسی است که هر آرتیستی دارد. کار که به سرانجام رسید هنرمند هم مثل هر آدم دیگری از تشویق و مورد توجه قرار گرفتن کارش لذت می برد.