آرزو زینلی: با مشت و لگد به جانت افتادم
هر چه از زمین و زمان گله داشتم همه را بر دهان تو کوبیدم
چه شبها که اشکهایم را در خود فرو خوردی
و چه وقت ها که شاهد بغض های پر از سکوتم بودی
حرف برای گفتن داشتم اما همه را لابه لای افکارم دفن کردم
دیدی امسال اردیبهشت عاشقی آمد و رفت و کسی سراغی از عشق نگرفت؟
بهار امسال یک جوری بود نمیدانم اما شبیه بهار های پیشین نبود!
چه شبها که سرم را در گوشه ای پناه دادی
و در گوشه ی دیگر میان دستانم تکیه گاه امن خاطرات ،فرو خورده بودی
امشب هم مرا تحمل کن
جز تو بالشت نازنینم بر سر و صورت که بکوبم این حجم از خشم و غم را...
آرزو/خرداد/۴۰۱
.....
"غم غربت" دلت نگیرد رفیق غربت که برای تو غریب نیست من وسط خانه ی ویرانه ی خویش در غریبانه ترین حالت خویش درد را فریاد زدم و کسی حرف مرا نفهمید و کسی صدای مرا نشنید غربت که برای تو غریب نیست غربت واقعی تنها ماندن وسط جمعی ست که همه خودیست اما از خود و با خود و با تو بیگانه ترند و من اینجا بیگانه تر از خویشتنم
آرزو/تیرماه/۴۰۱