توی یک ویلای داغونی جا گرفتیم. صبح خیلی زود بالای سرم را گرفتی که برویم کنار دریا. رفتیم. باد بود. نمه بارانی هم می زد...
کتایون کیخسروی: نه این یکی راحتم نمی گذارد. دیوانه بازی همیشه داشتی، هنوز هم داری. اما آن بار فرق می کرد. از همان وقت تا حالا یک چیزی دویده توی چشم هایت که آشنا نیست. صبح ها همان چند لحظه که وقت بیدار شدن، خیره هم را نگاه می کنیم، می بینمش. پیش از آنکه پلک بزنی و پنهانش کنی، در صبح بخیر!... در گفتن: خوب خوابیدی؟
سالی که عمه روحی مرد نه؛ سال قبلش. ساحل محمود آباد بودیم. یادت که هست؟
توی یک ویلای داغونی جا گرفتیم. صبح خیلی زود بالای سرم را گرفتی که برویم کنار دریا. رفتیم. باد بود. نمه بارانی هم می زد.
کمی که راه رفتیم کنار یک درخت که چتر شده بود شاخه هایش روی ماسه ها، قایقی شکسته رها شده بود. کف قایق را انگار کسی به عمد با میله ای سوراخ کرده بود.
ایستادی همانجا اول نگاه کردی. بعد کفش هایت را در آوردی و به زور قایق را کشاندی توی دریا. چندباری گفتم: «چی کار میکنی؟... یک وقت صاحب داشته باشد.»
گوش ات بدهکار نبود. همان چیز از همان وقت، دوید توی چشم هایت.
قایق سوراخ را توی آب انداختی، تا قدری جلو برود و غرق شود. فرو رفتن قایق در آب را خیره شده بودی. بعد برگشتی سمت همان ویلا و هیچ وقت در باره اش حرف نزدیم.
راستی هنوز آن درخت که شاخه هایش چتر شده بود روی ماسه ها یادت هست؟
باید درباره اش حرف بزنیم. این یکی سالهاست که رهایم نمی کند.