مرتضا رنجبران: هنوز ناخن هایم رشد می کند
انگار دانه ای را داخل خاک کاشته باشی و هر روز آب بدهی
اما بقیه اعضایم در حال نابودی است
باخودم فکر می کنم کاش مثل این خارجی ها حداقل یک جعبه ای بود یک لباس پلوخوری
کرواتی چیزی
اما خب تهش چه فرقی می کند
صبح که می شود مورچه ها روی بدنم رژه می روند
سردسته بقیه را می آورد بالای سر من
انگار دارند روی آناتومی بدن انسان کار می کنند چه کسی بهتر از من
با یکی از مورچه ها دوست شدم
حرف های هم را می توانیم بشنویم
صبح ها زودتر به بهانه آب و جاروی پوستم می آید و به چشمانم خیره می شود
برایم گل می آورد بعد درباره عشق از دست رفته اش باهم صحبت می کنیم
مورچه ای که عاشق ملکه شده و بعد او را ترک کرده اما در نهایت از بین رفته است
ملکه بخاطر گستاخی ابراز علاقه او را کشته
به او می گویم خب نباید ناراحت باشد اما او سکوت می کند
باز به چشمانم خیره می شود
روی دستانم رژه می رود روی لبه پرتگاه بریدگی رگ ها همانجا که از سفیدی به سیاهی دارد می رود
دوباره به من نگاه می کند
چشمانم را می بندم
دستم را تکان می دهم
انگار به دیروز برگشتم
انگار دارد این درد مرا دوباره می کشد
درد دلتنگی
درد نبودنش ندیدنش
کاش زودتر کارشان را تمام کنند
مورچه ها را می گویم...
#مرتضا_رنجبران