مرتضا رنجبران: فرناندو زیر سقف شیروانی به چکه کردن آب روی زمین چوبی نمور نگاه می کرد
ضربات آب هربار با هر ضربه به چند قطره ریزتر تبدیل می شدندو سرانجام در زمین چوبی فرو می رفتند
سویپو داشت کمی انطرف تر ته مانده غذای فرناندو را می خورد و صدای جیرجیر غذا خوردنش نشان از خوشحالی اش داشت
بعد از آنکه غذایش تمام شد دستی به گوشهایش کشید زیر سوراخ سقف ایستاد دهانش را باز کرد قطره ای آب به درون دهانش چکید، زبان کوچکش را لای دندان هایش چرخی داد و با نگاهی به فرناندو به سوارخش خزید
فرناندو بلند شد زیر سوراخ سقف ایستاد دهانش را باز کرد و چشمانش را بست
قطره آب کمی روی لبانش را خیس کرد انگار نم بارانی را در خیابانی در ابتدای بارندگی حس کرده باشی
روی زمین نشست
انگشت دست راستش را روی لبش کشید به قطره آب نگاهی کرد بعد دستانش را در هم تاب داد و گره کرد
زندگی برای او هیچوقت رنگ خوشبختی نداشت
از وقتی که ورشکسته شده بود و هانا ترکش کرده بود بارندگی ها بیشتر شده بود
حداقل فرناندو اینگونه فکر می کرد
وقتی به خانه زیر شیروانی آمد با سویپو دوست شد آنها هر روز باهم غذا می خوردند
غذایی که اندکش برای سویپو زیاد بود و برای فرناندو کفاف سیر کردن شکمش را نمی داد
آبی که حتا لبان فرناندو را تر کرده بود تشنگی سویپو را رفع می کرد
دنیا برای او در همین تصویر خلاصه می شد
درهمین فکر بود که مورچه ای را روی کف شیروانی دید
ناگهان قطره ای از سقف چکید و با ضرب زیاد روی مورچه افتاد
مورچه شروع به دست و پا زدن کرد
و در نهایت غرق شد و جسدش در قطره آب گم شد
فرناندو نفسی کشید
سطلی را زیر سوراخ گذاشت و به تخت رو به خیابان پناه برد
#مرتضا_رنجبران