حسین حقیقیان: لالایی می خونم اما دیگه خوابت نمیاد
نمی دونم که گرگه دیگه چی از گله می خواد
ندیدی گوله بر چشمای آهوش نقش بسته
نگاهش کوه نوره ،پشت شبها رو شکسته
لالایی می خونم تا موج موهات سنگرت شه
تا که افسانه ی بارون و دریا باورت شه
لالایی می خونم گلهای پرپر جون بگیرن
تمام ساقه هاشون از رگامون خون بگیرن
باید این شرشر بارون اشکا خنجرت شه
شاید جنگ میون گرگ و گله باورت شه
لالایی می خونم لالم مگه از تو نخونم
اگر بذرم نباید زیر خاکستر بمونم
....
حسین حقیقیان ۱۹ اسفند ۱۴۰۱