آذر 02, 1403
 
 
Image

من الغریب الی الحبیب

174
این مورد را ارزیابی کنید
(3 رای‌ها)

چند لحظه چرت می‌زدم و در همان خواب کوتاه، دخترعمه‌ی قشنگم می‌آمد و مرا می‌برد توی باغمان و پشت اولین درخت گردو سیر همدیگر را می‌بوسیدیم

صادق چناری: ماه رمضان سالی از سالها، که شب قدری بود و قرار بود لشکر دشمن را بدریم و بعد کربلا آزاد کنیم و پشت‌بندش قدس را، من در چهارده سالگی و تنم یخ‌زده و موهایم شپش‌آلود.
سربند امامان روی پیشانی دوستانم و به من سربند نرسیده بود. دلم برای مادرم تنگ می‌شد و برای همین عذاب وجدان داشتم.


شب بود و سرد. یخبندان کردستان. درون شیاری که به زور جای نشستن بود. چند لحظه چرت می‌زدم و در همان خواب کوتاه، دخترعمه‌ی قشنگم می‌آمد و مرا می‌برد توی باغمان و پشت اولین درخت گردو سیر همدیگر را می‌بوسیدیم. از چرت به عملیات برمی‌گشتم و با شرم و ترس به هم‌رزمان پرنورم نگاه می‌کردم که نکند از محتوای غیرنورانی خوابم باخبر شده باشند.


کوه‌ها خواب‌آلود، من و رفقایم را تحمل می‌کردند. برف نازکی در هوا مردد بود. انگار تن‌های مچاله‌ از سرمای ما را که می‌دید دودل می‌شد که زمستان را پودر کند در کوه یا نه.
سکوت، مرگ را افسار زده بود. سکوت، می‌دانست که دست آخر مرگ را ول می‌کند توی آن یخبندان. سکوت، سربند من را هم کش رفته بود و بسته بود به پیشانی مرگ. که مرگ از من به خدا نزدیکتر. که مرگ از من خوشبخت‌تر.


در چندمین چرت غیرمرتبط بودم که دخترعمه‌ی قشنگم مرا برد توی رودخانه‌ی پایین باغمان. پایین پیراهنش را دستش گرفت که لخت شود. پشیمان شد و با پیراهن رفت توی آب. چند لحظه بعد، پیراهن بی‌محتوایش روی آب بود و دخترعمه‌ی قشنگم زیر آب. در حال تحلیل این تصویر بودم که دیدم تا کمر خیس آبم.


چرتم پرید. خودم را خیس کرده بودم. آخ! چه فاجعه‌ای! حالا اگر کسی ببیند لابد فکر می‌کند از ترس است. خودم را جمع کردم که کسی نفهمد. کمی با ادرار بی‌اختیارم گرم شدم و در همان حین می‌دانستم که چند دقیقه بعد بیشتر یخ می‌زنم.


ناگهان نور منوّر همه جا را روشن کرد. صدای رگبار دوشکا بلند شد. ما در کمرکش کوه، در شیاری پناهنده بودیم. حتی دوشکا هم لازم نبود. یک کلاشنیکف هم برای عروج ملکوتی همه‌ی ما کفایت می‌کرد. سیدمحمد که با هم آمده بودیم برای آزادکردن کربلا و قدس و بقیه، داشت گریه می‌کرد. صدای گریه‌اش را از مدرسه و کوچه یادم بود. من چون سربند نداشتم می‌دانستم شهید نمی‌شوم،ولی می‌ترسیدم. خم شدم به سمت سیدمحمد و گفتم بچه ننه گریه نکن! که چشمم خشک شد روی خیسی پیراهنش.که گلوله سینه‌اش را پاره کرده بود.برگشتم که امدادگر را صدا کنم،گلوله‌ای پیشانی بی‌سربندم را درید...


خواستم داد بزنم من که سربند ندارم، که دخترعمه‌ام آمد بالای سرم.پیراهن سیاه تنش بود.چشمانش قرمز،کنارم توی شیار دراز کشید.دیگر خبری از سرما و شب‌ادراری نبود.