آذر 02, 1403
 
 
Image

راز پیرمرد

153
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

همیشه یه بلوز نخودی تنشه که طرحای لوزی داره ، یه شلوار کتون قهوه ای و کفش رنگ و رو رفته ی مشکی که وقتی میذاریش کنار ژاکت

نابت شفایی: همیشه برام سوال بود این آدم کیه .با موهای سفید و لختی که واسه مردی به اون سن و سال زیادی پرپشت به نظر میرسیدن .  تو این یه سالی که تقریبا هر دو هفته یه بار  سوار اتوبوس میشم هر دفعه جلو ترمینال میبینمش .

هر دفعه همون نقطه می ایسته و فقط واسه اتوبوسایی که میرن مشهد دست تکون میده و لبخندشو بدرقه راهشون میکنه . همیشه یه بلوز نخودی تنشه که طرحای لوزی داره ، یه شلوار کتون قهوه ای و کفش رنگ و رو رفته ی مشکی که وقتی میذاریش کنار ژاکت قهوه ای پررنگش میفهمی تا چندوقت پیش میشد این آدمو یه شیک پوش دونست که نباید وضع مالی بدی داشته باشه .  

فقط موقع هایی اونجا پیداش نمیکردی که دم در ورودی  جلوی اتوبوسایی که از مشهد میومدن رو میگرفت و یه چیزی از راننده میپرسید . نمیدونم سوال و جوابشون چی بود که همیشه آخرش به خنده ی راننده ختم میشد و بغض پیرمرد . سرشو مینداخت پایین و اشکاش از گوشه ی صورت آفتاب سوخته ش سرازیر میشدن و تو انبوه ریشی که انگار هرروز صبح خطشون میندازه گم میشدن . بدجور میرفت تو خودش . فقط وقتی از لک درمیومد که یه اتوبوس مشهد از جلوش رد میشد .

راننده های ساری – مشهد هم دیگه همه میشناختنش و واسه ش بوقای ممتد میزدن و بعد که رد میشدن رو میکردن به شاگردشون و 4 تا لیچار چارواداری بهش میدادن . یه روز که ردیف اول نشسته بودم جرات کردم خم شم سرم رو ببرم کنار گوش راننده  ازش بپرسم جریان این آدم چیه ؟

-  " این بابا تا چندوقت پیش مهندسی بود و واسه خودش شرکت و خدم و حشم داشت. یه دختری هم داشت که مشهد دانشجو بود . میگن فوق میخونده ؛ معماری . مهندس هم هر دفعه که میومده میرسوندتش ترمینال انقدر پا اتوبوس وامیستاد که حرکت کنه ، یه دستی واسه دخترش تکون میداد و بعدش سوار ماشینش میشد میرفت. یه بار ماه رمضون 2 سال پیش که دختره داشته شبونه میرفته؛ راننده خوابش میبره شاخ به شاخ میزنه به یه تریلی . اون شب خیلیا مردن ؛ یکیشونم دختر همین بابا بود .  ازون به بعده که هر روز میاد دم ترمینال و از راننده هایی که از مشهد میان میپرسه دخترشم تو ماشین اونا هست یا نه . خونواده ش اوایل میومدن جمعش میکردن ولی اونا هم دیگه کم کم بی خیالش شدن . میگن بچه آخرش بوده  . خدا صبرش بده. آدم تو کار خدا.... "

دیگه هیچی نمیشنیدم . سرم سنگین شده بود و به زور به صندلی م تکیه دادم . فقط تونستم از تو آینه نگاش کنم . جلوی یه اتوبوسو گرفته بود که روش نوشته : ساری – مشهد....