مهر 27, 1403
 
 

متولد ماه مهر

821
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

حسین حقیقیان: پیشگوییم درست از آب در نیامد و آذر ماهی نبود. متولد ماه مهر بود. این را وقتی فهمیدم که بعد اتمام شیفتش، روی میزی در ...

دهم مهرماه سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار،سوار متروی صادقیه شدم تا در ایستگاه تئاتر شهر پیاده شوم. هر چه به خروجی نزدیکتر می شدیم،استرس و اضطراب خاصی در دختران و زنان ایجاد میشد و من به عنوان مردی بیست و چهار ساله، اولین بار بود که این ترس را به صورت جمعی تجربه می کردم.

یکی روسریش را درست می کرد،یکی چادر از کیفش در می آورد،دیگری در بین جمع همراهانش خودش را استتار می کرد. نمی خواستند حتی همزبان مأموران شوند،چه برسد که سوار آن ماشین ون شوند.در این مکان شلوغ و در تنهایی خودم، چیزی در من متولد شد.

من درونگرا بودم و خجالتی. آنقدر خجالتی که آخرش هم اهل قهوه نشدم و در کافه همان چای را که در خانه رایگان بود سفارش می دادم. سالن دار کافه ، با آن سن و سال کمش، فریبنده بود و شاد. کاملا تفاوت خودم را با او احساس می کردم. حسودیم شد. موهایش کوتاه بود و چتری، به خنده هایش می آمد.

امّا من بیشتر از همه ی افراد درون آن کافه و حتی شهر تهران به آن خنده ها محتاج بودم. پیشگوییم درست از آب در نیامد و آذر ماهی نبود. متولد ماه مهر بود. این را وقتی فهمیدم که بعد اتمام شیفتش، روی میزی در کناره کافه، زیر نور کمرنگ بعد از ظهر پنجره نشسته بود و من در چالشی با خودم ،موفق شدم اجازه بگیرم و روبرویش بنشینم. سرش به کار خودش بود. اتفاق عجیبی نبود نشستن آدمی دیگر در کنارش. چند دقیقه ایی مشغول نگاه کردن به حرکات قلمش شدم و کمی اعتماد به نفس گرفتم. من قطعا قدرت طراحی ام بیشتر از او بود. از او خواستم دفتر چه اش را ببینم. خیلی سریع ورق می زدم. به سن او که بودم هنوز درگیر کپی کاری بودم. چقدر لخت و عور حرف می زد. من چقدر مسئله طرح می کردم برای گفتن حرفی تازه و یک حرف ساده را به صد طریق مختلف می گفتم.

یک فیگور تلخ و اکسپرسیو می کشیدم و تزئینش می کردم. من از کودکی رویا پرداز بودم،حالا هم. وقتی مشغول دیدن کارهایم در اینستاگرام بود، غرق تماشایش شدم. دستم در تردید این بود که به سمت دستانش دراز شود یا نه. به خودم گفتم نترس، روی این دختر گشاده است. دستم را به سمت پیراهن حوله ایش بردم یه خال مو از موهای چتری کوتاهش برداشتم. زیرزیرکی نگاه کرد و لبخندی زد. در آن لحظه در کافه ایی نزدیک تئاترشهر در شهر تهران، هیچکس نمیتوانست بفهمد که چقدر نیاز داشتم این همه زیبایی و معصومیت را در آغوش بگیرم و زار زار به حال زندگی نزیسته ام گریه کنم.

روز تولدم نزدیک بود. بیست و یک شهریور. همیشه منتظر کادویی از خدا می شوم از نیمه ی شهریور تا آخر ماه. منتظر معجزه ایی که هیچوقت اتفاق نمی افتد. یا در حال اتفاق من از آن فرار می کنم. تولدم گذشت و خبری نشد. فکر می کنم بیست و هشتم بود که با گریه خوابم برد. می خواستم در نقاشیم دود را بکشم. نیکا گفت بیا برویم درون بوم. رفتیم. چقدر شلوغ و به هم ریخته بود. باید برای درست کردن آتش دنبال وسایل به درد نخور میگشتم. از لابه لای وسایل صدای آواز پرنده آمد. در لابه لای کارهای نیمه کاره ام قفسی پیدا کردم که دو پرنده سنگی در آن آواز سر داده بودند. من چند کاغذ طراحی را آتش زدم و کم کم کارهای قبلیم را می انداختم داخلش تا دود بیشتری ایجاد شود. نیکا روسری اش را انداخت درون آتش و دور آن شروع کرد به رقص و شادی. هی آدم بود که به این جمع اضافه می شد. من قفس را در دستم گرفته بودم و درگوشه ایی خلوت نگاه میکردم. نیکا مرا صدا زد. سرم را برگرداندم، دیدم درون صندلی های تثاتر شهر نشسته ام و تمام درختان به شکل نقاشی های ونگوگ می رقصند و من شبیه مجسمه رنه ماگریت ،کلاه برسر، عصا به دست، تنم قفسی در باز است که پرنده ایی سنگی در آن نیست تا آواز بخواند.

حسین حقیقیان /21 اسفند 1401

#هذیانهای_یک_نقاش_پانیک #حسین_حقیقیان