مرتضا رنجبران: هنوز دستانش داشت می لرزید و صدای نفس نفس زدنش تا فرسخ ها در گوشهاش میپیچید
دستانش در دستان ماهرخ بود
دختری با چشمان روشن و موهای طلایی که حالا مثل یک عروسک آرام خوابیده و چشمانش را بسته بود
زیر چشمان بسته ماهرخ گود رفته بود خط رنج زیر ابروان کشیده اش پیدا بود اما با این حال آرامشی در چهره اش دیده می شد
ستار حالا دیگر تنها شده بود
دستان ماهرخ دقیقه به دقیقه سردتر می شد
رنگ داشت از رخسار ماهرخ می پرید
گویی ماه داشت در نگاهش حلول می کرد
ستار کمی آرام شده بود
صورت به صورت ماهرخ گذاشت و چهره ماهرخ از نم چشمان ستار خیس شد
بالشت را از زیر سر ماهرخ برداشت
نامه ای پیدا کرد
عزیزتر از جانم
از اینکه تو مرا از این رنج رها کردی از تو ممنونم
خواستم برایت خیلی چیزها بنویسم اما
دیدم وقتی نباشم چیزی برای گفتن نیست
برای من زندگی اگر چه کوتاه اما شیرین بود
نمیدانم بعد از رفتن می توانم خاطره ای را بیاد بیاورم یا نه
نمی دانم می توانم باز تو را زمانی که در خود فرو می روی ببینم یا نه
و اگر دیدم وقتی تو را ببوسم مرا می بینی و احساسم می کنی
با علم به همه این نادانسته ها که همیشه برای من و برای تو راز خواهد ماند
به تو می گویم زندگی چیزی نیست جز در پناه تو زیر سایه خدا بودن
دوستدار همیشگی تو
ماهرخ
زیر نامه ردی از لبان ماهرخ دیده می شد
ستار دستی به موهای ماهرخ کشید
او را در آغوش خود آورد و آرام آرام شروع به بافتن موهای ماهرخ کرد
نیمه شب بود
به آسمان خیره شد
ماه بالای سر آبادی بود
این آخرین شبی بود که می توانست ماهرخ را در آغوش بگیرد
فردا شب اما شب هولناکی بود
خانه بی ماهرخ خانه تنهایی است
خانه مرگ است که دمادم تکرار می شود
آه که خاطرات چه بلایی سر ستار می آوردند
آه که چه روزگاری در انتظار او بود
ستار اما به اینها فکر نمی کرد
او به آخرین شب زندگی اش می اندیشید
در کنار ماهرخ
با زمزمه ای آرام
کاش این شب را صبحی نباشد...
#مرتضا_رنجبران