محیا رضایی کلانتری: هیچ وقت فرصت نشد موهایم را دوست داشته باشم
هرچه تعریف خوشایند شنیدم برمیگردد به دوران کودکی و سن و سال قبل مدرسه یا مهمانی و دورهمی های فامیلی و خصوصی.
«عروسک»، «جوجه طلایی»، «طلا کوچولو»، «امریکایی»، «بوربوری»... شنیدن همین واژه ها بود که زهر طعنه و کنایه های مربوط به لاغری و ریزه میزه بودنم را تا حدی خنثی میکرد.
همان وقتها فهمیدم آدم بزرگها روانی اند. در عین حال که با یک تعریف ساده از رنگ موها توی بچه را به اوج میبرند ، با چشمان شان قد و بالای نحیف تو را برانداز میکنند و دنبال واژه ای برای له کردنت میگردند. واژه هایی که حتی الان هم یادشان حالم را بد میکند و دوست ندارم اینجا ثبت شود.
هیچ وقت نفهمیدم فازشان چیست! هنوز هم! فقط هرچه گذشت مطمئن تر شدم که روانی اند!
حالا تصور کنید یک بچه با همچین تجربه ای وارد مدرسه میشود که مثلا قرار است راه و چاه زندگی را یادش دهند.
دو سه سال اول ابتدایی چندان بد نبود. هر چه بزرگتر شدم اما این رنگ مو خاری شد به چشم ناظم و مدیر و معلم پرورشی، بعد ها هم حراست خوابگاه و دانشگاه و سپس انتظامات و حراست هر قبرستانی که مشغول به کار شدم.
دستهای زیادی به سمت مقنعه و روسری ام رفت تا حجابم را سامان دهد. هیستیریک شده بودم. هنوز هم دست کسی سمتم میآید ناخودآگاه خودم را عقب میکشم.
اولین تعهد جدیام را در ۱۹ سالگی به سرپرست خوابگاه دادم که من را با عبارت «موهای زرد دختر خرابی» به جای «بلوند» خطاب کرد.
فقط به جرم اینکه چون موهایم روشن تر است باید پوششم سفت و سختتر از بقیه باشد زیرا مسئولیت سنگین تری در قبال مردان جامعه و آن دنیا دارم.
از بدو ورود گشت ارشاد هم که به ضربان قلب بالا در خیابان های شلوغ عادت کرده بودم.
انقدر خسته شده بودم که بعد چند بار آبی و قرمز کردن ، تیغ را برداشتم و سرم را تراشیدم.
البته سنین بزرگسالی از غریبه ها یا آدم های تازه به زندگی ام آمده تعریفی نمیشنیدم چون قویاً تصورشان این بود که موها رنگ شده اند.
تا اینکه کم کم با همین تصور، هر سال نزدیک شب عید، خانم های هم مسیرم در تاکسی و اتوبوس و مترو از من آدرس آرایشگاه و یا شماره رنگ مو میخواستند.
تعریف غریبه ها حس عجیبی بود ، طول کشید تا ذهنم را قانع کنم که نه کنایه ای در کار است ، نه کسی قصد تذکر حجاب دارد و نه قرار است جایی تعهد بدهم. پذیرفتم که خوششان آمده و تعریف میکنند حتی خانم چادری ها.
خوشم آمده بود. این سالهای آخر را منتظر بودم و برایم تبدیل به بازی شد. بسته به حسی که نسبت به آدم ها داشتم یا راستش را میگفتم یا سرکارشان می گذاشتم.
یکبار خانمی از من شماره رنگ مو پرسید و من که تنها اطلاعم این بود رنگ ها با پیشحرف N به اضافه یک شماره شروع میشوند ، گفتم N2
تعجب کرد و گفت : اینکه خیلی تیرهس ، چطوری انقد روشن درومد؟
من هم هول شدم و از دومین واژه تخصصی ای که بلد بودم استفاده کردم گفتم: اکسیدان زیاد ریخت، با یه چیزایی هم قاطی کرد که نفهمیدم چی بود ?
حالا که کیلومترها از سرزمین امر به معروف و نهی از منکرها دورم ، حس بهتری ندارم!
آنقدر در این زندگی توی ذوقم زدهاند، آنقدر توانایی های متکی به لیاقتم تحقیر شده و به هر بهانه توهین شنیده ام که واقعاً نمیدانم اصلا داشتن رنگ موی روشن چرا باید امتیاز و تعریف محسوب شود! یا من چرا باید خوشحال باشم! یا بی تفاوت یا چه؟!
لابهلای همین «زن، زندگی، آزادی» ها هنوز آدم ها نظراتی درباره ظاهر من و بقیه میدهند که واقعاً نمیفهمم چقدر میتواند به آنها مربوط باشد یا در سرنوشت شان مهم؟
فقط میدانم رفتارهای غلط چنان در ما نفوذ کرده که تبدیل به ژن شده. ژن معیوب. پیر و جوان ندارد. زن و مرد هم. نسل به نسل منتقل میشود و حالی مان هم نیست.