آذر 01, 1403
 
 
Image

اعتماد

17
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

عمو گفت: «من حالا نه به آدم ها حس بدی دارم. نه ازشان فرار می کنم.»

یاد آن داستانش افتادم. عمو دوره ی جنگ اسیر می شود. تعریف می کرد که وقت آب و غذا هیچ باری نبوده که خیالشان راحت باشد.

می گفت، هر آشغالی توی ظرف پیدا می شده. اما ماجرای اصلی وقتی بوده که می فرستندش انفرادی و ظرفِ آبش روی میزی که برق داشته، بوده. یک مرتبه ظرف آب رسانا می شده و برق دستش را می سوزانده و می شنیده که زندان بانش با عده ی دیگری، پشت سلول قهقه سر می دهند.

اما از وقتی آزادش کردند، هیچ وقت موقع غذا خوردن شبیه ،آدم هایی که به ظرف غذایشان بدبین هستند، نبود. با لذت می خورد و خدا را هم شکر می کرد.

گفتم: « نمی توانم به مهربانی آدم ها اعتماد کنم... شما چه طور بعد از جنگ توانستی به غذا خوردن حس خوبی داشته باشی؟... مگر هر بار که دست توی سفره می بردی از چشم و بینی ات در نمی آمد؟»

این را که گفتم. خندید. اول چیزی نگفت. بعد لیوان آبش را بالا آورد و جواب داد: «آن بی شرف ها لذتشان زجر دادن امثال من بود... دوره ی آن ها تمام شده... حالا کنار تو دست توی سفره می برم. تو که مثل آن ها نیستی.»

بعد آب را تا آخر نوشید و ادامه داد:« آدم مختار است اطرافیانش را گلچین کند... می شود آن اجتماعی که درش نفس می کشیم انتخاب کنیم. آن وقت می بینیم که همه ی مهربانی ها ختم به رکب زدن نمی شود که هیچ. تا آخر عمر هم خیالمان راحت است.»

لال شده بودم. لیوانش را گرفت سمت من و گفت:« . بریز! باز هم برایم آب بریز!»